میونجی ویو
میونجی ویو
پدر ا/ت و جونگ کوک خیلی خیلی سخت گیر بود و فکر میکرد که با این کارش میتونه اونا رو خیلی خوب تربیت کنه، ولی خبر نداشت تو دل دخترش چی میگذره
م/ا:بمیرم برات مامانی*درحالی که داره زخماتو بانداژ میکنه*
_مامانی*گریه بیصدا*
م/ا:جونم مامانی
_یعنی دیگه نمیتونم اون لباس سفیده که گفتی میدی به من بپوشم؟؟؟؟
م/ا:میتونی مامانی،میتونی*گریش درومد*
_مامانی،به بابایی بگو اوپا رو دعوا نکنه
م/ا:باشه مامان چشم*گریه*
هین این اتفاقات کسی حواسش به نگهبانی که تو خونه بودش نبود و همون نگهبان رفت همه چیز رو به پلیس گفت و دو روز بعد پلیس به جرم کودک ازاری اون مرتیکه رو برد زندان و پنج سال بهش حبس دادن
*حال*
الان دختر قصه ما درحال جمع کردن وسایلش بود که بره خونه برادرش که دوازده ساله ازش خبر نداره
ات ویو
وسیله هامو جمع کردم و از مامانم خداحافظی کردم، بابام وقتی از زندان اومد بیرون ما رو همینجوری ول کرد و رفت و تا الان کسی ازش خبر نداره
تاکسی گرفتم و دم فرودگاه پیاده شدم
چونکه جونگ کوک پارسال رفته بود امریکا و ماه بعد میخواست برگرده منم گفتم سوپرایزش کنم و باهم برگردیم
*2:30 شب به وقت امریکا*
خیلی خسته شده بودم، نمیتونستم راه برم، اینموقع شب هم تاکسی گیرم نمیاد، و من موندم که چه غلطی کنم
مامان لوکیشن خونه جونگ کوک رو برام فرستاده بود ، نزدیک بود و فقط یک ربع راه بود
راه افتادم سمت خونش و وقتی رسیدم دیدم که چراغ های خونش روشنه، زنگ درو زدم
+بله
_«استرس گرفتم،بعد دوازده سال بیام بگم چی؟»اوپا*صداش میلرزه*
+اومدم
کوکی ویوبا بچهها*اعضا*جمع شده بودیم که یکم خوش باشیم، ساعت دو یکی زنگ درو زد، پشت ایفون یه صدا ضعیف اومد، سریع رفتم بیرون درو باز کردم
با کسی که دیدم خشکم زد، ات بودش، بعد دوازده سال هنوزم چشماش مثل قبله
+ات.....خودتی؟؟؟
_اوپا*پریدی بغلش*
+*از شک زیاد خشکش زد*ات شی.......خودتی؟؟؟؟؟؟حتما خسته ای بیا تو
*رفتن تو*
+اوه راستی اینا رفیقای منن و عین داداشای نداشتم میمونن،ایشونم خواهرمه
_خوشبختم*لبخند خسته*
اعضا:همچنین
چیم:جونگ کوک بنظرم خواهرت خستس ببرش استراحت کنه، ماعم کم کم میریم دیگه نصف شبه
+خودت گفتی نصف شبه پس میمونید
ته:نه دیگه یه هفتس اینجاییم، مهمونم داری
+مهمون غریبه نیست که خواهرمه، عشق منه*پیشونیتو بوسید و صفت بغلت کرد*
نامی:اگه اصرار داری اوکیه
+خب برین تو اتاقتون منم پشمکم رو ببرم تو اتاقش
*کوکی ات رو برد تو یه اتاق*
ادامش بعد سیزده بدر
تا اونموقع حمایت کنید اومدم پای گوشی از ذوق سکته کنم
براتون چند پارت باهم میزارم
یه سوال
من شما رو توت فرنگی صدا کنم یا چی؟؟؟؟
پدر ا/ت و جونگ کوک خیلی خیلی سخت گیر بود و فکر میکرد که با این کارش میتونه اونا رو خیلی خوب تربیت کنه، ولی خبر نداشت تو دل دخترش چی میگذره
م/ا:بمیرم برات مامانی*درحالی که داره زخماتو بانداژ میکنه*
_مامانی*گریه بیصدا*
م/ا:جونم مامانی
_یعنی دیگه نمیتونم اون لباس سفیده که گفتی میدی به من بپوشم؟؟؟؟
م/ا:میتونی مامانی،میتونی*گریش درومد*
_مامانی،به بابایی بگو اوپا رو دعوا نکنه
م/ا:باشه مامان چشم*گریه*
هین این اتفاقات کسی حواسش به نگهبانی که تو خونه بودش نبود و همون نگهبان رفت همه چیز رو به پلیس گفت و دو روز بعد پلیس به جرم کودک ازاری اون مرتیکه رو برد زندان و پنج سال بهش حبس دادن
*حال*
الان دختر قصه ما درحال جمع کردن وسایلش بود که بره خونه برادرش که دوازده ساله ازش خبر نداره
ات ویو
وسیله هامو جمع کردم و از مامانم خداحافظی کردم، بابام وقتی از زندان اومد بیرون ما رو همینجوری ول کرد و رفت و تا الان کسی ازش خبر نداره
تاکسی گرفتم و دم فرودگاه پیاده شدم
چونکه جونگ کوک پارسال رفته بود امریکا و ماه بعد میخواست برگرده منم گفتم سوپرایزش کنم و باهم برگردیم
*2:30 شب به وقت امریکا*
خیلی خسته شده بودم، نمیتونستم راه برم، اینموقع شب هم تاکسی گیرم نمیاد، و من موندم که چه غلطی کنم
مامان لوکیشن خونه جونگ کوک رو برام فرستاده بود ، نزدیک بود و فقط یک ربع راه بود
راه افتادم سمت خونش و وقتی رسیدم دیدم که چراغ های خونش روشنه، زنگ درو زدم
+بله
_«استرس گرفتم،بعد دوازده سال بیام بگم چی؟»اوپا*صداش میلرزه*
+اومدم
کوکی ویوبا بچهها*اعضا*جمع شده بودیم که یکم خوش باشیم، ساعت دو یکی زنگ درو زد، پشت ایفون یه صدا ضعیف اومد، سریع رفتم بیرون درو باز کردم
با کسی که دیدم خشکم زد، ات بودش، بعد دوازده سال هنوزم چشماش مثل قبله
+ات.....خودتی؟؟؟
_اوپا*پریدی بغلش*
+*از شک زیاد خشکش زد*ات شی.......خودتی؟؟؟؟؟؟حتما خسته ای بیا تو
*رفتن تو*
+اوه راستی اینا رفیقای منن و عین داداشای نداشتم میمونن،ایشونم خواهرمه
_خوشبختم*لبخند خسته*
اعضا:همچنین
چیم:جونگ کوک بنظرم خواهرت خستس ببرش استراحت کنه، ماعم کم کم میریم دیگه نصف شبه
+خودت گفتی نصف شبه پس میمونید
ته:نه دیگه یه هفتس اینجاییم، مهمونم داری
+مهمون غریبه نیست که خواهرمه، عشق منه*پیشونیتو بوسید و صفت بغلت کرد*
نامی:اگه اصرار داری اوکیه
+خب برین تو اتاقتون منم پشمکم رو ببرم تو اتاقش
*کوکی ات رو برد تو یه اتاق*
ادامش بعد سیزده بدر
تا اونموقع حمایت کنید اومدم پای گوشی از ذوق سکته کنم
براتون چند پارت باهم میزارم
یه سوال
من شما رو توت فرنگی صدا کنم یا چی؟؟؟؟
- ۷.۶k
- ۰۷ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط