P
P4
ا.ت ویو
یونگی او را نگه داشت و من بعد زدن بیحسی شروع کردم به دراوردن گلوله درد میکشید! ولی چارهای نداشتم بلاخره درش آوردم که بیچاره از درد بیهوش شد روبه یونگی گفتم
ا.ت: ولش کن بیهوشه
یونگی او را ول کرد و به سمت دستمال رفت تا دستان خونی اش را پاک کند همانطور که دستانش را پاک میکرد گفت
یونگی: از کجا بلدی؟
ا.ت: سمتش برگشتم و گفتم: دکترم
یونگی آبرویی بالا انداخت که پدرم با لبخند گفت
پ/ا.ت: دخترم باعث افتخارمی میدونی که؟
ا.ت: نگاهش کردم لبخندی زدم و گفتم: بله میدونم! همکارتون باید استراحت کنه پدر !
پ/ا.ت: باشه حواسم هست بِهوش که بیاد میبرمش
ا.ت: سرم را تکان دادم که یونگی گفت: بیا اتاق کارت دارم!!
خیلی تعجب کردم با نگاهم دنبالش کردم که سمت اتاق می رفت از پدرم معذرت خواهی کردم و به اتاق رفتم و وارد شدم و گفتم
ا.ت: چی شده؟
یونگی عصبی گفت: فکر نمیکنی نباید درو به روی قریبه ها باز کنی؟
ا.ت:چی؟ قریبه؟ همکار بابام رو میگی؟
یونگی تن صداش بالا رفت و گفت: هر خری که هست !!
ا.ت: قفسه سینم تند تند بالا و پایین میشد و نتوانستم چیزی بگم فقط نگاهش کردم که ابتدای بینی اش را گرفت و دستی در موهایش کشید بلند شد و روبه رویم آمد انگار الان آروم تر بود آروم گفت
یونگی: ببین شغل من شغل خطرناکی هست خیلی ها دنبالم هستن و ممکنه به هر شکل و روشی وارد خونه زندگیم بشن و تو الان به عنوان همسرم ممکنه تومعه اونا قرار بگیری پس از این به بعد باید بیشتر مراقب باشی!!!
ا.ت: کمی آروم تر شدم و سرم را تکان دادم و گفتم : ببخشید ........نمیدونستم!
یونگی سری تکان داد و به سمت حموم رفت منم پایین رفتم و کمی آنجا بودم که پس از مدتی پدرم با همکارش از آنجا رفتم خیلی خسته بودم پس به اتاق رفتم و روی تخت دراز کشیدم با گوشیم ور می رفتم که یونگی از حموم آمد لباس هایش را پوشید و روی تخت نشست و گوشی اش را دستش گرفت من بلند شدم و سمت میز آرایشم رفتم و روتین پوستیمو انجام دادم که پیامی به گوشیم آمد همانطور که کرم را میمالیدم گوشیمو باز کردم و پیام را خواندم
..........................................................
قلبم ایستاد ! به یونگی با ترس نگاه کردم که نگاهم کرد سریع نگاهم را دزدیدم
یونگی: بنظر خوب نمیومدی رنگش پریده بود سمتش رفتم و گفتم: خوبی؟
ا.ت: نگاهش کردم و جوری که عادی باشه گفتم : ا...آره فقط خستم!!
ا.ت ویو
یونگی او را نگه داشت و من بعد زدن بیحسی شروع کردم به دراوردن گلوله درد میکشید! ولی چارهای نداشتم بلاخره درش آوردم که بیچاره از درد بیهوش شد روبه یونگی گفتم
ا.ت: ولش کن بیهوشه
یونگی او را ول کرد و به سمت دستمال رفت تا دستان خونی اش را پاک کند همانطور که دستانش را پاک میکرد گفت
یونگی: از کجا بلدی؟
ا.ت: سمتش برگشتم و گفتم: دکترم
یونگی آبرویی بالا انداخت که پدرم با لبخند گفت
پ/ا.ت: دخترم باعث افتخارمی میدونی که؟
ا.ت: نگاهش کردم لبخندی زدم و گفتم: بله میدونم! همکارتون باید استراحت کنه پدر !
پ/ا.ت: باشه حواسم هست بِهوش که بیاد میبرمش
ا.ت: سرم را تکان دادم که یونگی گفت: بیا اتاق کارت دارم!!
خیلی تعجب کردم با نگاهم دنبالش کردم که سمت اتاق می رفت از پدرم معذرت خواهی کردم و به اتاق رفتم و وارد شدم و گفتم
ا.ت: چی شده؟
یونگی عصبی گفت: فکر نمیکنی نباید درو به روی قریبه ها باز کنی؟
ا.ت:چی؟ قریبه؟ همکار بابام رو میگی؟
یونگی تن صداش بالا رفت و گفت: هر خری که هست !!
ا.ت: قفسه سینم تند تند بالا و پایین میشد و نتوانستم چیزی بگم فقط نگاهش کردم که ابتدای بینی اش را گرفت و دستی در موهایش کشید بلند شد و روبه رویم آمد انگار الان آروم تر بود آروم گفت
یونگی: ببین شغل من شغل خطرناکی هست خیلی ها دنبالم هستن و ممکنه به هر شکل و روشی وارد خونه زندگیم بشن و تو الان به عنوان همسرم ممکنه تومعه اونا قرار بگیری پس از این به بعد باید بیشتر مراقب باشی!!!
ا.ت: کمی آروم تر شدم و سرم را تکان دادم و گفتم : ببخشید ........نمیدونستم!
یونگی سری تکان داد و به سمت حموم رفت منم پایین رفتم و کمی آنجا بودم که پس از مدتی پدرم با همکارش از آنجا رفتم خیلی خسته بودم پس به اتاق رفتم و روی تخت دراز کشیدم با گوشیم ور می رفتم که یونگی از حموم آمد لباس هایش را پوشید و روی تخت نشست و گوشی اش را دستش گرفت من بلند شدم و سمت میز آرایشم رفتم و روتین پوستیمو انجام دادم که پیامی به گوشیم آمد همانطور که کرم را میمالیدم گوشیمو باز کردم و پیام را خواندم
..........................................................
قلبم ایستاد ! به یونگی با ترس نگاه کردم که نگاهم کرد سریع نگاهم را دزدیدم
یونگی: بنظر خوب نمیومدی رنگش پریده بود سمتش رفتم و گفتم: خوبی؟
ا.ت: نگاهش کردم و جوری که عادی باشه گفتم : ا...آره فقط خستم!!
- ۲.۹k
- ۰۴ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط