بابام یه جانباز شیمیایی بود که در سال بهمن ماه شهید
بابام یه جانباز شیمیایی بود که در سال 1370 بهمن ماه شهید شد
و من سال1371 13 فروردین به دنیا آمدم
نام پدرم رضا بود و برای یادی از پدرم رضا نام مرا رضا گذاشتند
مادر من هم برایم پدر بود و هم مادر..
مادرم یواشکی من که نفهمم در هتلی که کارش تمیز کردن اتاق و.. بود کار میکرد
نمیدونم چند روز چند ماه یا چندسال کار میکرد چون هر وقت ازش پرسیدم بهم نگفت تا یه لقمه حلال سر سفرمون بیاره
تمام جوانی هایش را او پای من گذاشت...
از وقتی که پدرم فوت کرد و من بدنیا آمدم همیشه بچه هایی را که با پدرشان میدیدم غصه میخوردم و همیشه برای رفتن به مدرسه میترسیدم که روزی بچه ها و همکلاسیانم از بی پدری من آگاه بشوند و مرا تحقیر کنند
من به دلیل کَکمَک هایی که بر روی صورتم بود و موهای نارنجی و وز وزی که داشتم بچه ها مرا مسخره میکردند و بُنجِه صدایم میکردند و وقتی زنگ تفریح میشد با سکه های صد تومنی هایم که دیگر تیتاپ هم نمیشد با آن ها خرید و مادرم قبل از آمدن به مدرسه بهم داده بود به سمت دَکه مدرسمون حاجی قَنبر که بچه ها حاجی صدایش میکردند دویدم و صدای سکه ها در جیبم میلرزید دَکه بدجوری شلوغ بود و بچه ها پشت سر هم صف گرفته بودند من هم در صف آن ها رفتم وقتی که نوبتم شد
یه پسره چاق و زورگو مدسمون که هم کلاسیم دغاغله بود و از همه گنده تر بود ملقب به پسرزورگو در مدرسه بود و حُل داد و نوبت من و گرفت
هنوز تعادل خودم را بدست نیاورده بودم که چندتا پسر اونور ایستاده بودند یکی از آن ها پایش رو جلوی پای من گذاشت و با شدت من به زمین خوردم
زانوهایم و کف دستانم زخم شده بود و روی زانو شلوارم پاره شده بود بچه ها دو رو ورم جمع شدند من و مسخره میکردند
هی هی
بُنجه بُنجه
اُاُاُاُاُاُاُ
خیلی اعصبانی شده بودم
از رو زمین با دستای زخمی و شلوار زانو پاره بلند شدم رفتم به سمت همونی که حولم داد
گردنشو گرفتم داشتم خفش میکردم
همه بچه ها ازش میترسیدند
و من اولی نفری بودم که داشتم با اون دعوا میکردم
چیزای که خریده بود و از دستش ول شد
همه بچه ها به کیک و ساندیساش که خریده بود حمله کردند
و اونارو از رو زمین برداشتند
صورتش سیاه شده بود
خون به مغزش نمیرسید
دستاشو آورد بالا و دستای من و گرفت و من هنوز بیشتر و بیشتر
گردنش و فشار میدادم
دوست صمیمیم که چُغل مدرسه بود با دو اومد به سمت ما و گفت آهای بچه ها آقای مدیر داره میاد
فرار کنید
همه بچه ها که دور من و زورگواِ
بودند با ترس فرار کردند و از ما دور شدند
وقتی سرم و برگردوندم که مدیر و نگاه کنم داره میاد سمتم
یدفه نمیدونم چیشد زورگواِ با پاش زد تو زانوم و ی لحظه انگار پام برگشت
خیلی پام درد گرفته بود
هی میگفتم پام..پام
دستامو ول کردم و پام که خیلی خیلی درد میکرد گرفتم
زورگواِ برگشت و با دستاش یقه لباسم و گرفت و من و پرت کرد رو زمین میزد
با پاهاش همون پایی که درد گرفته بود زد روش
استخون پام یه صدای چیریک داد
خیلی دردم بیشتر شده بود
زدم زیر گریه و گریه میکردم
مدیر با یه قیافه ترسناک و اعصبانی اومد سمتمون گفت آهای
چیکار میکنید با دستاش ما رو بلند کرد و گفت: چه مرگتونه هان!!؟؟؟
و یه سیلی محکم و آب دار به صورتمون زد
من با گریه و با مِن مِن کردن گفتم: آ آ آقا آقا آخه
مدیر گفت: حرف نباشه
گفتم: آقا تقصیر این بود من بی تقصیرم
مدیر گفت:تو غلط میکنی دعوا میکنی اینجا مگه جای دعواست تو یه پسر شهید هستی
این چیزا از تو بعیده
بچه ها وقتی فهمیدند که من پسرشهیدم و بابام فوت شده
خیلی با تعجب شاخ درآوردند
و پسرزورگواِ با قیافه تاسف برنگیز گفت: یعنی واس همینه که وقتی مدرسه جلسه دعوت اولیا داره همیشه مامانت میاد یا مامانت اومد ثبت نامت کرد..
و یدفه مدیر دستامونو گرفت
و بود تو اتاقش یعنی محل کارش یا همون دفتر مدرسه
و بهمون گفت: الان حالیتون میکنم که دیگه نباید دعوا کنین
میدونم چه بلایی سرتون در بیارم
خیلی ترسیده بودیم
من روم و به پنجره اتاق برگردوندم دیدم بچه ها همه به پشت شیشه پنجره چسبیدند و دارن ما رو تماشا میکنند
مدیر که فهمید بلند شد پنجره و باز کرد گفت: چتونه برید گم شید سر صفاتون الان زنگ کلاس میخوره
و وقتی بچه ها سر صف رفتند و صف گرفتند
مدیر پنجره رو بست
پرده رو کشید
و زنگ کلاس و زد
من که با ترس آب دهنم و بزور قورت میدادم و داشتم از تشنگی میمردم
مدیر که هنوز روشو بر نگردونده بود
من به سمت در رفتم که فرار کنم برم سر کلاس
یدفه این پسر زورگواِ گفت آقا رضا رو ببخشید همش تقصیر من بود من حولش دادم و نوبتشو گرفتم و خورد زمین
آقا ببخشید
من تازه فهمیدم رضا باباش شهید شده
اصلا درباره شهیدی بابای رضا بچه ها هیچی نمیدونستند
منم نمیدونستم حالا که شما گفتید: تو پسر شهیدی من و بچه ها فهمیدیم
آقا ببخشید باشه..!!؟؟
و مدیر برگشت و گفت: خیلی خب
با هم دست
و من سال1371 13 فروردین به دنیا آمدم
نام پدرم رضا بود و برای یادی از پدرم رضا نام مرا رضا گذاشتند
مادر من هم برایم پدر بود و هم مادر..
مادرم یواشکی من که نفهمم در هتلی که کارش تمیز کردن اتاق و.. بود کار میکرد
نمیدونم چند روز چند ماه یا چندسال کار میکرد چون هر وقت ازش پرسیدم بهم نگفت تا یه لقمه حلال سر سفرمون بیاره
تمام جوانی هایش را او پای من گذاشت...
از وقتی که پدرم فوت کرد و من بدنیا آمدم همیشه بچه هایی را که با پدرشان میدیدم غصه میخوردم و همیشه برای رفتن به مدرسه میترسیدم که روزی بچه ها و همکلاسیانم از بی پدری من آگاه بشوند و مرا تحقیر کنند
من به دلیل کَکمَک هایی که بر روی صورتم بود و موهای نارنجی و وز وزی که داشتم بچه ها مرا مسخره میکردند و بُنجِه صدایم میکردند و وقتی زنگ تفریح میشد با سکه های صد تومنی هایم که دیگر تیتاپ هم نمیشد با آن ها خرید و مادرم قبل از آمدن به مدرسه بهم داده بود به سمت دَکه مدرسمون حاجی قَنبر که بچه ها حاجی صدایش میکردند دویدم و صدای سکه ها در جیبم میلرزید دَکه بدجوری شلوغ بود و بچه ها پشت سر هم صف گرفته بودند من هم در صف آن ها رفتم وقتی که نوبتم شد
یه پسره چاق و زورگو مدسمون که هم کلاسیم دغاغله بود و از همه گنده تر بود ملقب به پسرزورگو در مدرسه بود و حُل داد و نوبت من و گرفت
هنوز تعادل خودم را بدست نیاورده بودم که چندتا پسر اونور ایستاده بودند یکی از آن ها پایش رو جلوی پای من گذاشت و با شدت من به زمین خوردم
زانوهایم و کف دستانم زخم شده بود و روی زانو شلوارم پاره شده بود بچه ها دو رو ورم جمع شدند من و مسخره میکردند
هی هی
بُنجه بُنجه
اُاُاُاُاُاُاُ
خیلی اعصبانی شده بودم
از رو زمین با دستای زخمی و شلوار زانو پاره بلند شدم رفتم به سمت همونی که حولم داد
گردنشو گرفتم داشتم خفش میکردم
همه بچه ها ازش میترسیدند
و من اولی نفری بودم که داشتم با اون دعوا میکردم
چیزای که خریده بود و از دستش ول شد
همه بچه ها به کیک و ساندیساش که خریده بود حمله کردند
و اونارو از رو زمین برداشتند
صورتش سیاه شده بود
خون به مغزش نمیرسید
دستاشو آورد بالا و دستای من و گرفت و من هنوز بیشتر و بیشتر
گردنش و فشار میدادم
دوست صمیمیم که چُغل مدرسه بود با دو اومد به سمت ما و گفت آهای بچه ها آقای مدیر داره میاد
فرار کنید
همه بچه ها که دور من و زورگواِ
بودند با ترس فرار کردند و از ما دور شدند
وقتی سرم و برگردوندم که مدیر و نگاه کنم داره میاد سمتم
یدفه نمیدونم چیشد زورگواِ با پاش زد تو زانوم و ی لحظه انگار پام برگشت
خیلی پام درد گرفته بود
هی میگفتم پام..پام
دستامو ول کردم و پام که خیلی خیلی درد میکرد گرفتم
زورگواِ برگشت و با دستاش یقه لباسم و گرفت و من و پرت کرد رو زمین میزد
با پاهاش همون پایی که درد گرفته بود زد روش
استخون پام یه صدای چیریک داد
خیلی دردم بیشتر شده بود
زدم زیر گریه و گریه میکردم
مدیر با یه قیافه ترسناک و اعصبانی اومد سمتمون گفت آهای
چیکار میکنید با دستاش ما رو بلند کرد و گفت: چه مرگتونه هان!!؟؟؟
و یه سیلی محکم و آب دار به صورتمون زد
من با گریه و با مِن مِن کردن گفتم: آ آ آقا آقا آخه
مدیر گفت: حرف نباشه
گفتم: آقا تقصیر این بود من بی تقصیرم
مدیر گفت:تو غلط میکنی دعوا میکنی اینجا مگه جای دعواست تو یه پسر شهید هستی
این چیزا از تو بعیده
بچه ها وقتی فهمیدند که من پسرشهیدم و بابام فوت شده
خیلی با تعجب شاخ درآوردند
و پسرزورگواِ با قیافه تاسف برنگیز گفت: یعنی واس همینه که وقتی مدرسه جلسه دعوت اولیا داره همیشه مامانت میاد یا مامانت اومد ثبت نامت کرد..
و یدفه مدیر دستامونو گرفت
و بود تو اتاقش یعنی محل کارش یا همون دفتر مدرسه
و بهمون گفت: الان حالیتون میکنم که دیگه نباید دعوا کنین
میدونم چه بلایی سرتون در بیارم
خیلی ترسیده بودیم
من روم و به پنجره اتاق برگردوندم دیدم بچه ها همه به پشت شیشه پنجره چسبیدند و دارن ما رو تماشا میکنند
مدیر که فهمید بلند شد پنجره و باز کرد گفت: چتونه برید گم شید سر صفاتون الان زنگ کلاس میخوره
و وقتی بچه ها سر صف رفتند و صف گرفتند
مدیر پنجره رو بست
پرده رو کشید
و زنگ کلاس و زد
من که با ترس آب دهنم و بزور قورت میدادم و داشتم از تشنگی میمردم
مدیر که هنوز روشو بر نگردونده بود
من به سمت در رفتم که فرار کنم برم سر کلاس
یدفه این پسر زورگواِ گفت آقا رضا رو ببخشید همش تقصیر من بود من حولش دادم و نوبتشو گرفتم و خورد زمین
آقا ببخشید
من تازه فهمیدم رضا باباش شهید شده
اصلا درباره شهیدی بابای رضا بچه ها هیچی نمیدونستند
منم نمیدونستم حالا که شما گفتید: تو پسر شهیدی من و بچه ها فهمیدیم
آقا ببخشید باشه..!!؟؟
و مدیر برگشت و گفت: خیلی خب
با هم دست
- ۹۰.۰k
- ۱۵ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط