ظرف اب وحوله رو ورداشتم و پاشدم

ظرف اب و‌حوله رو‌ ورداشتم و پاشدم
+اینجا بخواب
_چرا؟
+خونه خالیه خطرناکه... اینجا بمون نکنه اتفاقی بیفته...
بدون اینکه چیزی بگم ظرف اب و حوله رو گذاشتم توی آشپزخونه وبرگشتم
_خب من روی کاناپه میخوابم
+تو روی تخت بخواب...من اونجا میخوابم
خواست از جاش بلند شه که نذاشتم
_نیازی نیست...فقط استراحت کن
+اونجا راحت نمیتونی بخوابی
_راحتم
دستشو برد سمت کمربندش
_میخوای چیکار کنی؟
+نترس...محکم بستمش نمیزاره بخوابم باید بازش کنم...اما یه دستی نمیتونم
_کمکت کنم؟
+نه برو بخواب...
یکم باهاش ور رفت اما نتونست...
سعی کردم بدون اینکه دستم به بدنش بخوره کمربندشو باز کنم...وقتی بازش کردم بدون اینکه چیزی بگم خودمو انداختم رو‌کاناپه‌و‌پتو رو کشیدم رو سرم...
+من چطوری یه دستی شلوارمو عوض کنم؟
_دیگه از دست من کاری برنمیاد ببخشید خودت یه کاریش کن لطفا
+باشه...اصلا نیازی به کمک تو‌نداشتم...
_خیلیم عالی
+بگیر بخواب...نمیزاری‌منم بخوابم...
_مییییخواااابممممم
صدایی ازش نیومد...فکر کنم با همون شلوارش خوابید...هرکاری میکردم خوابم نمیبرد...نمیدونم چرا یه حال عجیبی داشتم...حدودا یه ساعت بعد که گذشت رفتم رو سرش...کامل خواب بود...به زخمش نگاه کردم...خونریزی نداشت...اروم پتوشو کشیدم روش و برگشتم سرجام و بعد از کمی این ور اونور کردن بلاخره خوابم برد
...............
مثل همیشه یه لیوان شیر موز با کیک شکلاتی و یه سیب قرمز توی سینی گذاشتم و رفتم تو اتاق...داشت از پنجره بیرونو نگاه میکرد
انگار نمیخواست یه پیرهن بپوشه..دوس‌داشت منو دیوونه کنه
_صبحونه حاضره...
و سینی رو گذاشتم روی میز وسط اتاق
+ممنون
نشست پشت میز
+صبحونه خودت کو؟!
_ من بعدا میخورم...
بدون هیچ حرفی رفت بیرون و‌چند دقیقه بعد با یه بشقاب که یه لیوان شیر و کیک توش‌بود برگشت...رفتم سمتش بشقابو ازش گرفتم
+بیا بخور
_چرا به دستت فشار‌اوردی...من بعدا میرفتم میخوردم
بدون اینکه چیزی بگه نشست پشت و میز واروم شروع کرد به صبحونه خوردن...همیشه تو خونه تنها غذا میخورد..دوست نداشت کسی پیشش باشه
+چرا نمیشینی؟
_من؟
+اره چرا سرپا وایسادی...بیا بشین
واقعا با من بود؟!
+حالا اگه دوس نداری با من صبحونه بخوری میتونی بری تو اشپز‌خونه...هرطور راحتی
نشستم روی صندلی کنارش و یکم از شیرم سر کشیدم...مزشو که حس کردم لبخند نشست رو لبم
+توی شیرت وانیل ریختم...قبلنا دوس داشتی
_دلم خیلی برای مزش تنگ شده بود...ممنون
+نوش‌جونت...
مکث کرد
+
دیدگاه ها (۲)

صبحونتو‌خوردی بعدش هرجا خواستی برو...نمیخواد بخاطر من خودتو ...

و باهم دست دادن منم لبخند زدم و‌باهاش دست دادم و تا دم در بد...

+گوش بده ببین چی‌میگه...قلبش مثل گنجشک داشت میزددستمو همونطو...

من نمیتونم با این دستم رانندگی کنم الان_خب باشه...سوییچو بده...

آن سوی آینه P35در رو باز کردیم که یهو جونگ کوک افتاد (ویو ا....

نام فیک: عشق مخفیPart: 3ویو ات*ات. اقای پارک گفتن که هنوز وس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط