دوراهیپارت
#دوراهی۲#پارت۵
چند تا سوال پرسیدن و یه سری چیزا نوشتن اون آقایی که اونجا نشسته بود پرسید
×معرف داشتید
رضا گفت
-خیر
و باز هم یادداشت
خودم که خیلی امیدی نداشتم
اون آقا گفت
×اگر قرار به همکاری با شما دوستان باشه خانم مفیدی منشی شرکت با شما تماس میگیرن تو فرم هم که شماره تلفتنتون هست
رضا گفت
-خیلی ممنون
منم تشکری کردم و خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون
به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم هیچ کدوم از ما امیدی نداشتیم
رضا هم تو سکوت رفته بود اما بعد گفت
-عیبی نداره بالاخره کار پیدا می کنیم
منم گفتم
+آره همینطوره بالاخره پیدا می کنیم اما کی
-بهت نمی خورد انقدر زود جا بزنی یادمه سر علیرضا انقدر زود جا نزده بودی
درست می گفت زمانی که علیرضا منو پس زده بود من جا نزده بودم
مدام این پا اون پا میکردم تو خودمو یه جوری بهش ثابت کنم از خودم دفاع کنم
آخ که چقدر دلم واسه اون روزا تنگ شده بود دوباره قطره اشکی روی گونه هام غلطید
رضا متوجه اشک روی گونم شد حرفی نزد فقط زیر ب گفت ببخشید
ساعت ۵ شده بود دیگه باید برمیگشتیم خونه
توی راه لحظاتی سکوت بود پرسیدم
+راستی اینجایی که رفته بودیم اگهیش تو روزنامه بود ؟
-نه یه اس ام اس تبلیغاتی بود
+چه جالب هر چند وقتی که قبولمون نکردن چه جالبیتی داره
گوشه لبخندی زد
و حرفی پیش نیومد تا خونه وقتی که رسیدیم و ماشین و برد تو پارکینگ ومن پیاده شدم
یک آن لحظه ای مثل فیلم جلوی چشمم ظاهر شد درست همون روزی که میخواستیم بریم ماموریت همون روزی ک قرار بود یکی از همکارا بره اما نرفت و من جاش رفتم همون لحظه های ک علیرضا راضی نبود من برم
چرا نمیتونم فراموشش کنم
واقعا مثل فیلم جلوی چشمم بود خودم توی فیلم از کنار خودم رد شدم آخ کاش روزا برمیگشت عقب
-سایه ....سایه
ب سمت صدا برگشتم رضا بود
+ببخشید...ممنونم بابت امروز فردا هم میریم دنبال کار
-اره حالا ساعت ۸ میام دنبالت
+ممنونم
-تو هم یاد اون روز ماموریت افتادی
سری ب نشونه تایید تکون دادم
-منم همش میام پارکینگ یادش میوفتم
تلفنم زنگ خورد ب صفحه نمایشگر نگاه کردم سارا بود صداشو قطع کردم ی خداحافظی ریزی کردم و رفتم بالا کلید انداختم و در واحدمو باز کردم بازم حمله خاطرات
روزی ک دزد اومد
روسریمو در آوردم و رفتم تو اتاق و لباسمو عوض کردم
پتو مسافرتی مو گرفتم و رفتم رو کاناپه
کشیدم رو خودم تلویزیون روشن کردم و خوابیدم و نگاه میکردم
واقعا نبودش هنوز هم حس میشه
کاش نبودمت اما کی غیر اون دیدن داشت
گوشیمو گرفتم و رفتم اینستاگرام و مدام تو پیجش بودم هر شب براش شب بخیر کامنت میزاشتم
عکساش و میدیم و فقط لبخند میزدم
عکسشو گذاشتم رو سینه ام و بغلش کردم
چشمامو بستم
ادامه در پارت ۶
#کافه_رمان
#خاص #جذاب
چند تا سوال پرسیدن و یه سری چیزا نوشتن اون آقایی که اونجا نشسته بود پرسید
×معرف داشتید
رضا گفت
-خیر
و باز هم یادداشت
خودم که خیلی امیدی نداشتم
اون آقا گفت
×اگر قرار به همکاری با شما دوستان باشه خانم مفیدی منشی شرکت با شما تماس میگیرن تو فرم هم که شماره تلفتنتون هست
رضا گفت
-خیلی ممنون
منم تشکری کردم و خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون
به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم هیچ کدوم از ما امیدی نداشتیم
رضا هم تو سکوت رفته بود اما بعد گفت
-عیبی نداره بالاخره کار پیدا می کنیم
منم گفتم
+آره همینطوره بالاخره پیدا می کنیم اما کی
-بهت نمی خورد انقدر زود جا بزنی یادمه سر علیرضا انقدر زود جا نزده بودی
درست می گفت زمانی که علیرضا منو پس زده بود من جا نزده بودم
مدام این پا اون پا میکردم تو خودمو یه جوری بهش ثابت کنم از خودم دفاع کنم
آخ که چقدر دلم واسه اون روزا تنگ شده بود دوباره قطره اشکی روی گونه هام غلطید
رضا متوجه اشک روی گونم شد حرفی نزد فقط زیر ب گفت ببخشید
ساعت ۵ شده بود دیگه باید برمیگشتیم خونه
توی راه لحظاتی سکوت بود پرسیدم
+راستی اینجایی که رفته بودیم اگهیش تو روزنامه بود ؟
-نه یه اس ام اس تبلیغاتی بود
+چه جالب هر چند وقتی که قبولمون نکردن چه جالبیتی داره
گوشه لبخندی زد
و حرفی پیش نیومد تا خونه وقتی که رسیدیم و ماشین و برد تو پارکینگ ومن پیاده شدم
یک آن لحظه ای مثل فیلم جلوی چشمم ظاهر شد درست همون روزی که میخواستیم بریم ماموریت همون روزی ک قرار بود یکی از همکارا بره اما نرفت و من جاش رفتم همون لحظه های ک علیرضا راضی نبود من برم
چرا نمیتونم فراموشش کنم
واقعا مثل فیلم جلوی چشمم بود خودم توی فیلم از کنار خودم رد شدم آخ کاش روزا برمیگشت عقب
-سایه ....سایه
ب سمت صدا برگشتم رضا بود
+ببخشید...ممنونم بابت امروز فردا هم میریم دنبال کار
-اره حالا ساعت ۸ میام دنبالت
+ممنونم
-تو هم یاد اون روز ماموریت افتادی
سری ب نشونه تایید تکون دادم
-منم همش میام پارکینگ یادش میوفتم
تلفنم زنگ خورد ب صفحه نمایشگر نگاه کردم سارا بود صداشو قطع کردم ی خداحافظی ریزی کردم و رفتم بالا کلید انداختم و در واحدمو باز کردم بازم حمله خاطرات
روزی ک دزد اومد
روسریمو در آوردم و رفتم تو اتاق و لباسمو عوض کردم
پتو مسافرتی مو گرفتم و رفتم رو کاناپه
کشیدم رو خودم تلویزیون روشن کردم و خوابیدم و نگاه میکردم
واقعا نبودش هنوز هم حس میشه
کاش نبودمت اما کی غیر اون دیدن داشت
گوشیمو گرفتم و رفتم اینستاگرام و مدام تو پیجش بودم هر شب براش شب بخیر کامنت میزاشتم
عکساش و میدیم و فقط لبخند میزدم
عکسشو گذاشتم رو سینه ام و بغلش کردم
چشمامو بستم
ادامه در پارت ۶
#کافه_رمان
#خاص #جذاب
- ۷.۸k
- ۲۸ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط