سناریوی شماره
{سناریوی شماره ۸}
|| پارت بیست و هشتم ||
نام سناریو:
《 قلبی از سنگ 》
[صحنه اول: اتاق لاکچری الا - مقر ویلیام]
الا روی تخت خوابِ به ظاهر مجللی نشسته بود، ولی هر ذره از این تجملات برایش چون زهر بود. بوی خوشِ عطرهای گرانقیمت هوای اتاق را پر کرده بود، ولی او فقط بوی فساد و نیرنگ را استشمام میکرد. دستانش را دور زانوهایش حلقه کرده بود، نه از ترس، که از خشمِ فروخفته.
ناگهان، صدای آرام باز شدن در به گوش رسید. الا حتی سرش را برنگرداند.
ویلیام (با همان صدای نرم و مصنوعی): "امشب مهمان داریم، الا. دوست دارم در بهترین حالت خودت باشی."
الا به آرامی سرش را چرخاند. نگاهش خالی بود، اما مملو از تحقیر.
الا: "مهمان برای تو؟ یا برای نمایش قدرتت؟ مثل همیشه."
ویلیام لبخند زد، گویی حرف کودکانهای شنیده باشد.
ویلیام:"قدرت تنها زبانی است که این دنیا میفهمد. و من قصد دارم امشب یک سخنرانی مهم انجام دهم."
او به دستیاری که پشت سرش ایستاده بود اشاره کرد. دستیار یک جعبه چوبی خاتمکاری شدهِ بسیار زیبا را جلو آورد. ویلیام درش را باز کرد. داخل آن، یک لباس شب سیاه و بسیار مجلل قرار داشت که الماسهای ریز روی آن میدرخشید.
ویلیام:"این را برایت آوردهام. میخواهم همه ببینند که وارث واقعی خاندان یور چه شکلی است."
الا به لباس نگاه کرد، سپس به چشمان ویلیام خیره شد.
الا: "من وارث هیچ چیز نیستم. تو هرچه داری با دزدی آوردهای. و من حاضر نیستم نمایشِ تو باشم."
نگاه ویلیام برای لحظهای سرد شد. او با حرکتی سریع و غیرمنتظره، به سمت الا رفت و مچ دستش را محکم گرفت.
**ویلیام (با زمزمهای خشن):** "فکر نکن چون خونمون تو رگات هست میتونی هرکاری دلت میخواد بکنی. تو چه بخواهی چه خواهی میای ، عزیزم. با اختیار خودت، یا با زور. انتخاب با توست."
او الا را رها کرد و به سمت در رفت. قبل از خروج، برگشت و اضافه کرد:
**ویلیام:** "به هر حال، فکر کنم دوست قدیمیت رو به خاطر میاری... آقای شتو. او هم امشب آنجا خواهد بود. مطمئنم مشتاق دیدار دوبارهات است."
در بسته شد و الا تنها ماند. اما این بار، به جای یأس، چیزی در چشمانش شعله کشید. *شتو*. نامی که او را به یاد روزهای تاریک پس از مرگ والدینش میانداخت. روزهایی که شتو، به عنوان یک "مشاور" خانواده، همیشه در کنار ویلیام بود. حالا همه چیز برای الا معنا پیدا میکرد. این یک بازی شیطانی از همان ابتدا بود.
او از روی تخت بلند شد و به سمت پنجره رفت. شهر زیر پایش میدرخشید، اما الا فقط قفسش را میدید. سپس، نگاهش به جعبه لباس افتاد. ایدهای به ذهنش رسید. یک ایده خطرناک و دیوانهوار.
[صحنه دوم: عمارت ویران کاتسوکی - زیرزمین امن]
کاتسوکی روی یک صندلی چرخدار نشسته بود، پایش را که الآن پانسمان شده بود، دراز کرده بود. روی میز مقابلش، چندین صفحهنمایش روشن بود که دادههای مختلف را نشان میدادند. ایزوکو مثل یک گرگ تنها، با سرعتی دیوانهوار بین دستگاههای مختلف در حرکت بود.
ایزوکو: "هیچی... هیچ رد دیجیتالی ازشون پیدا نمیکنم. انگار شبح هستند."
**کاتسوکی (با چهرهای سنگ شده):** "اشباح که آدم نمیکشند. این کار یه آدم واقعیه. پس یه جایی باید اشتباه کنن."
ناگهان، یکی از های سیستم به صدا درآمد. ایزوکو سریع به سمت یکی از مانیتورها دوید.
ایزوکو:"یه پیام... از یک فرستنده ناشناس. اما با پروتکل شخصی خودمونه!"
کاتسوکی خودش را به سمت میز کشید.
کاتسوکی:"بازش کن."
ایزوکو چندین لایه رمز را شکست. متن پیام ظاهر شد:
«امشب. مهمانی در برج یور. ساعت ۱۰. من آنجا خواهم بود. شتو هم خواهد آمد. آماده باشید. — E»
سکوت سنگینی فضای اتاق را پر کرد. الا؟ او چگونه؟...
ایزوکو: "ممکنه یک تله باشه."
کاتسوکی (با نگاهی تیز): "مطمئن که هست. ولی این تنها شانسمونه." او مشتهایش را گره کرد. "اینبار، ما نیستیم که تله میخوریم. اینبار ما هستیم که تله رو میگذاریم."
او به ایزوکو نگاه کرد. نگاهشان با هم تلاقی کرد. سالها و درک متقابل در آن نگاه بود.
کاتسوکی: "تمام منابع باقیمونده رو جمع کن. هر نفر، هر اسلحه، هر اطلاعاتی. ما یه مهمانی غیرمنتظره برپا میکنیم."
ایزوکو سریع تایپ کرد. چشمانش با هیجان میدرخشید.
ایزوکو:"میدونی چیه؟ شاید بتونم از همون شکاف امنیتی که اون مرد مرموز گفت استفاده کنم. یه در پشتی برای خودمون بسازیم."
کاتسوکی لبخند زد، لبخندی سرد و خطرناک.
کاتسوکی: "خوبه. بریم ببینیم این "شام" چه طعمی داره."
ورق در حال برگشتن بود. شکارچیان داشتند به طعمه تبدیل میشدند.
---
**پایان پارت بیست و پنجم**
نویسنده : ویلیام با پول پای الا رو از توی اون پرونده کشید بیرون
|| پارت بیست و هشتم ||
نام سناریو:
《 قلبی از سنگ 》
[صحنه اول: اتاق لاکچری الا - مقر ویلیام]
الا روی تخت خوابِ به ظاهر مجللی نشسته بود، ولی هر ذره از این تجملات برایش چون زهر بود. بوی خوشِ عطرهای گرانقیمت هوای اتاق را پر کرده بود، ولی او فقط بوی فساد و نیرنگ را استشمام میکرد. دستانش را دور زانوهایش حلقه کرده بود، نه از ترس، که از خشمِ فروخفته.
ناگهان، صدای آرام باز شدن در به گوش رسید. الا حتی سرش را برنگرداند.
ویلیام (با همان صدای نرم و مصنوعی): "امشب مهمان داریم، الا. دوست دارم در بهترین حالت خودت باشی."
الا به آرامی سرش را چرخاند. نگاهش خالی بود، اما مملو از تحقیر.
الا: "مهمان برای تو؟ یا برای نمایش قدرتت؟ مثل همیشه."
ویلیام لبخند زد، گویی حرف کودکانهای شنیده باشد.
ویلیام:"قدرت تنها زبانی است که این دنیا میفهمد. و من قصد دارم امشب یک سخنرانی مهم انجام دهم."
او به دستیاری که پشت سرش ایستاده بود اشاره کرد. دستیار یک جعبه چوبی خاتمکاری شدهِ بسیار زیبا را جلو آورد. ویلیام درش را باز کرد. داخل آن، یک لباس شب سیاه و بسیار مجلل قرار داشت که الماسهای ریز روی آن میدرخشید.
ویلیام:"این را برایت آوردهام. میخواهم همه ببینند که وارث واقعی خاندان یور چه شکلی است."
الا به لباس نگاه کرد، سپس به چشمان ویلیام خیره شد.
الا: "من وارث هیچ چیز نیستم. تو هرچه داری با دزدی آوردهای. و من حاضر نیستم نمایشِ تو باشم."
نگاه ویلیام برای لحظهای سرد شد. او با حرکتی سریع و غیرمنتظره، به سمت الا رفت و مچ دستش را محکم گرفت.
**ویلیام (با زمزمهای خشن):** "فکر نکن چون خونمون تو رگات هست میتونی هرکاری دلت میخواد بکنی. تو چه بخواهی چه خواهی میای ، عزیزم. با اختیار خودت، یا با زور. انتخاب با توست."
او الا را رها کرد و به سمت در رفت. قبل از خروج، برگشت و اضافه کرد:
**ویلیام:** "به هر حال، فکر کنم دوست قدیمیت رو به خاطر میاری... آقای شتو. او هم امشب آنجا خواهد بود. مطمئنم مشتاق دیدار دوبارهات است."
در بسته شد و الا تنها ماند. اما این بار، به جای یأس، چیزی در چشمانش شعله کشید. *شتو*. نامی که او را به یاد روزهای تاریک پس از مرگ والدینش میانداخت. روزهایی که شتو، به عنوان یک "مشاور" خانواده، همیشه در کنار ویلیام بود. حالا همه چیز برای الا معنا پیدا میکرد. این یک بازی شیطانی از همان ابتدا بود.
او از روی تخت بلند شد و به سمت پنجره رفت. شهر زیر پایش میدرخشید، اما الا فقط قفسش را میدید. سپس، نگاهش به جعبه لباس افتاد. ایدهای به ذهنش رسید. یک ایده خطرناک و دیوانهوار.
[صحنه دوم: عمارت ویران کاتسوکی - زیرزمین امن]
کاتسوکی روی یک صندلی چرخدار نشسته بود، پایش را که الآن پانسمان شده بود، دراز کرده بود. روی میز مقابلش، چندین صفحهنمایش روشن بود که دادههای مختلف را نشان میدادند. ایزوکو مثل یک گرگ تنها، با سرعتی دیوانهوار بین دستگاههای مختلف در حرکت بود.
ایزوکو: "هیچی... هیچ رد دیجیتالی ازشون پیدا نمیکنم. انگار شبح هستند."
**کاتسوکی (با چهرهای سنگ شده):** "اشباح که آدم نمیکشند. این کار یه آدم واقعیه. پس یه جایی باید اشتباه کنن."
ناگهان، یکی از های سیستم به صدا درآمد. ایزوکو سریع به سمت یکی از مانیتورها دوید.
ایزوکو:"یه پیام... از یک فرستنده ناشناس. اما با پروتکل شخصی خودمونه!"
کاتسوکی خودش را به سمت میز کشید.
کاتسوکی:"بازش کن."
ایزوکو چندین لایه رمز را شکست. متن پیام ظاهر شد:
«امشب. مهمانی در برج یور. ساعت ۱۰. من آنجا خواهم بود. شتو هم خواهد آمد. آماده باشید. — E»
سکوت سنگینی فضای اتاق را پر کرد. الا؟ او چگونه؟...
ایزوکو: "ممکنه یک تله باشه."
کاتسوکی (با نگاهی تیز): "مطمئن که هست. ولی این تنها شانسمونه." او مشتهایش را گره کرد. "اینبار، ما نیستیم که تله میخوریم. اینبار ما هستیم که تله رو میگذاریم."
او به ایزوکو نگاه کرد. نگاهشان با هم تلاقی کرد. سالها و درک متقابل در آن نگاه بود.
کاتسوکی: "تمام منابع باقیمونده رو جمع کن. هر نفر، هر اسلحه، هر اطلاعاتی. ما یه مهمانی غیرمنتظره برپا میکنیم."
ایزوکو سریع تایپ کرد. چشمانش با هیجان میدرخشید.
ایزوکو:"میدونی چیه؟ شاید بتونم از همون شکاف امنیتی که اون مرد مرموز گفت استفاده کنم. یه در پشتی برای خودمون بسازیم."
کاتسوکی لبخند زد، لبخندی سرد و خطرناک.
کاتسوکی: "خوبه. بریم ببینیم این "شام" چه طعمی داره."
ورق در حال برگشتن بود. شکارچیان داشتند به طعمه تبدیل میشدند.
---
**پایان پارت بیست و پنجم**
نویسنده : ویلیام با پول پای الا رو از توی اون پرونده کشید بیرون
- ۴.۱k
- ۳۰ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط