my prisoner

پارت ۳۸
امیلیا ، اخمی کرد و به غذا خوردنش ادامه داد. تا زمانی که غذای اونها تموم بشه ، هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد. بعد مدتی ، بنگچان ، غذاش رو تموم کرد و از جاش بلند شد. امیلیا ، با دیدن بنگچان ، از سر جاش بلند شد. نمیخواست هیچ فرصتی رو برای به دست اوردن دل بنگچان از دست بده. رای همین موهاش رو پشت گوشش انداخت و به طرف بنگچان رفت.
امیلیا: چانی..
بنگچان ، با حالتی خنثی گفت
بنگچان: فلیکس، امیلیا رو به اتاقش ببر.
امیلیا ، از این رفتار بنگچان ، شوکه شد ، ولی خونسردی خودش رو حفظ کرد‌.
امیلیا: چانی میشه حرف بزنیم؟
بنگچان: امشب کار دارم..فردا.
همینطور که داشت به سمت در میرفت ، به سونگمین اشاره کرد تا باهاش بره. سونگمین، متوجه منظور ینگچان شد و سریع خودش روبه بنگچان رسوند و باهم از سالن خارج شدن.
امیلیا ، پوفی از نا امیدی و عصبانیت بیرون داد.
امیلیا: هوی تو..منو ببر به اتاقم.
فلیکس: چشم خانم..از این طرف.
قبل از اینکه فلیکس به همراه امیلیا از سالن خارج بشن ، هیونجین نگاه معنی داری به فلیکس کرد به این منظور که بعد به اتاق اون بره. فلیکس، متوجه منظور اون شد و خیلی اروم سری به نشونه تایید تکون داد و با امیلیا از سالن خارج شد.
ویو بنگچان
این دختره هرزه..با خودش چی فکر کرده؟! فکر کرده مثلا میتونه دل منو بره؟...هه..اون عوضی..
سونگمین، با حالتی سوالی نگام میکرد‌. فکر کنم متوجه حالت تهاجمی و عصبانی من شده.
سونگمین: ر-ر-رئیس.
سرم رو به طرف اون چرخوندم. وقتی اینجوری صدام میزنه تپش قلب میگیرم..نمیدونم چرا..شاید چون اون فقط چند تا کلمه میتونه بگه و از اینکه اسم منم جزو اون هاس خوشحالم میکنه..ولی این خوشحالی..نه من عاشقش نیستم!
همینطور داشتم تو ذهنم با خودم ور میرفتم، که اون تک خنده کوچکی کرد. با حالتی تعجبی نگاهش کردم. از چی خنده اش گرفته؟
بنگچان: به چی میخندی؟
روی کاغذ نوشت: وقتی با خودتون درگیر میشید خیلی بامزه میشه.
از این حرفش کمی سرخ شدم اما خودم رو کنترل کردم. عادت نداشتم کسی اینجوری ازم تعریف کنه. میخواستم چیزی بهش بگم ، اما با دیدن حالت کیوت اون اروم شدم.
دیدگاه ها (۳۴)

my prisoner

my prisoner

my prisoner

my prisoner

اگه روح اعضا رو میشد به یک رنگ تشبیه کرد، اون رنگ چی بود💕:.࣪...

پارت ۲۶جین: به یونگ هو زنگ بزن ازش حرف بکش جیمین: باشه ویو ی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط