سلطنت راز آلود

//سلطنت راز آلود//
پارت 68

دل در دردی که درمانش نمی آید
شبی تاریک تر از مرگ، که پایانش نمی آید

نه خوابی در کنارش هست ،نه مهری در نگاهش هست
بغض این دل را چه که درمانش نمي آيد

و پس از آن شب دل یخ زده درون خود
بهاری مانده بی برگ و زمستانش نمی آید

زخمی که معشوقش بر دل میزار را هیچ درمانی نیست جوز احساس عشق جیمین درحالی یک دستش بر روی نرده‌های مییلیه گذاشت بود و دست دیرش را در جیب شلوار برد و از بالکن اقامت گاه به دریا خیره بود آه عمیقی کشید [ اسلاید ۲ ]
دو روز از آن حادثه میگذرد اما الویز تا بحال بی‌هوش بود
و جیمین خودش را مقصر آن اتفاق میدانست چون عشق بخاطر نجات‌ جان او به آن حال افتاده بود و این بیشتر قلبش را می فشرد
وارد اتاق شد و نگاهی به صورت رنگ پریده او انداخت کنارش بر روی تخت نشست و موهای لخته و پریشون اش را از روی صورتش کنار زد و با پشت انگشتانش گونه اش را نوازش می کرد با دست دیگرش انگشتانش را میان انگشت های او قفل کرد و کلماتی که در آن دو روز ورد زبانش شده بودن را دوباره و زمزمه کرد
جیمین : خیلی دوست دارم لیلی...من دیوانه وار عاشقتم مگه‌ همينو نمیخواستی بشنوی که چقدر دل باخته ات شدم پس چرا چشماتو باز نمیکنی تا بتونم وقتی توی چشمات که قدر تمام این دنیا برام زيبا هستن نگاه کنم و این حرفارو بهت.....
دیگر ادامه دادن کلمات برایش همان چاقوی برنده قلبش را می خراشید
بغضی که در تمام این مدت در سینه اش حبس کرده بود شکست و اشکی از گوشه چشمش چکید با صدای لرزون و حاصل از بغض‌شدیدش بود ادامه داد
جیمین : لطفا لیلی....لطفا با نبودت امتحانم نکن چشمات باز کن تا تمام لحظاتی که کنارت بودم و ازت دوری میکردم رو جبران کنم
می‌خوام قدر تمام لحظه های که نتونستم ببوسمت و لمس ات کنم
با تمام توانم بغلت کنم و دیگه اجازه ندم که بخاطر من به خودت آسیب بزنی میدونم شاید دیر شده باشه ولی جبران میکنم قول میدم....

با شنیدن قدم های آهسته بر روی پله ها حرفش قطع شد و زود دستي به صورت خیس از اشک اش کشید تاحالا هیچ کس آن پادشاهی که‌ ابهت و اقتدارش مثال زدنی بود را این گونه ندیده بود او حتا وقتی از مرگ پدرش با خبر شد هیچ اشکی گونه اش را خیس نکرد اما حال آن دوشیزه باهاش چه کرده بود که این گونه برایش اشک می‌ریخت
کنیزی وارد اتاق شد و درحالی که تا کمر خم شده بود گفت
مارتا : عالیجناب وقت دارو ملکه ست
صداش را صاف کرد و به میز کنار تخت اشاره‌ کرد
جیمین : بزارش اونجا....
دیدگاه ها (۴)

//سلطنت راز آلود//پارت 69جیمین : بزارش اونجا مارتا بدون هیچ ...

//سلطنت راز آلود//پارت 70احساس خستگی تمام بدنش را احاطه کرده...

//سلطنت‌ راز آلود//پارت 67الویز با لحنی تمسخر آمیز گفت الویز...

//سلطنت راز آلود//پارت 66لحظاتی میشد‌ که به قصر باز گشته بود...

( گناهکار ) ۷۱ part قلبش همانند آبی بر روی زمین ریخت جیمین ...

﴿ برده ﴾۵۶ part دختره چشم بست و اجازه داد اشک هاش گونه هاش...

ماسه ها قهوه ای رنگ به دخترک احساسی فراتر از ارامش میبخشیدند...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط