قصۀ هزار و یک شب تنهایی است

قصۀ هزار و یک شب تنهایی است،
قصۀ شب هایی که بی تو
بالش را متهم می کنم به اشک.. تا
شک رخنه نکند در عاشقانه ای که دوباره
دست به دامان خیالت می شود تا تو را
کمی بیشتر
در مساحت تنهایی ام، هاشور بزند..

مستقل از بودن و نبودنت،
من با خیالِ توست که قرارِ زندگی گذاشـ/ـته ام تو را
در طاقچۀ رؤیا تا خیالِ شعرم تخت شود از
حضور معشوقی که هنوز بر آستانِ قلبم ایستاده است.. تا
آب از آبِ چشمانی تکان نخورد که
از خاطراتِ تو سُرمه می کشد تا
رنگ پریدگیِ رُخساره اش،
خبر از سرِ ضمیرِ تنهایی اش ندهد..

قصۀ هزار و یک شبِ تنهایی است،
قصۀ سـایه ای که هنوز از تو روی دیوار می رقصد تا
ناخودآگاه شعرم فراموشی بگیرد از
غیبتِ تو در حجم آغوشی که هنوز
وجب به وجب اندامت را
از حفظ دوره می کند تا
در کلنجار رفتن های با تنهایی،
حاضر جوابِ عشقی بماند که
گرچه به نوازش ختم نمی شود اما هنوز
آنقدر امن است که
می شود بغضِ شعر را با آن در میان گذاشت..

قصۀ هزار و یک شبِ بی تو بودن است،
قصۀ قرص های تا به تایی که
جای قرصِ نگاهت سر می کشم تا دوباره
خوابِ یک هم آغوشیِ ملودرام را در تو به تماشا بنشینم..
دیدگاه ها (۶)

ماهی به آب گفتا ، من عاشق تو هستم..از لذت حضورت ، می را نخور...

شاید این ارزو ضمیر مغزت بشه و کاعنات یه روزی این ارزوت رو بر...

می گویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی ...

چـشـمـهـارا دسـتِ کـم نـگـیـریـد!¡سـاکـتـنـد،امـا سـکـوتـشـا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط