سایهی درختای بلند روی زمین سیمانی کشیده شده بود هوا هنو

سایه‌ی درختای بلند روی زمین سیمانی کشیده شده بود. هوا هنوز بوی خورشید می‌داد، اون بویی که بین عصر و شب معلقه؛ نه کاملاً گرم، نه کاملاً خنک. هایون روی نیمکت نشسته بود، کلاه لبه‌دار خاکستریش تا نیمه پایین افتاده بود روی صورتش، ولی نه اون‌قدر که نتونه دزدکی به اش نگاه کنه.
یونگی مثل همیشه با اعتمادبه‌نفسی که آدم رو همزمان عصبانی و جذب می‌کرد، جلوی نیمکت ایستاده بود، اسکیت‌برد زیر پاش، دست به کمر، لبخند پیروزمندانه‌ای رو لب‌هاش.
«قول، قـوله دیگه.»
صدای یونگی همیشه جوری بود که انگار همه‌ی دنیا تو مشتشه، حتی وقتی یه پیروزی مسخره مثل بردن تو بازی جرعت و حقیقت رو جشن می‌گیره.
هایون اخمی ریز، و بعد پشت چشمی نازک کرد.
«من نگفتم الان، تازه خسته‌م.»
و دروغ می‌گفت. چون ته دلش می‌خواست یاد بگیره. ولی نه جلوی یونگی. نه وقتی این‌جوری نگاهش می‌کرد.
یونگی خم شد، اسکیت‌برد رو برداشت و با یه حرکت نرم گذاشت جلوی پاهای مونیکا.
 «تو شرط رو باختی، یونی.و قراره انجامش بدی.»
دیدگاه ها (۲)

هایون نفسش رو آهسته بیرون داد. کف دست‌هاش رو به زانوهاش کشید...

یونگی خندید. خنده‌ش نرم بود، مثل نسیم بین برگ‌ها. بعد کمکش ک...

چرا از اول هوپی نخوند؟😩🤤

"ماشين رو يجا پارك ميكردى و خودتم ميخ…"جمله ات هنوز تموم نشد...

¹⁸پارت²my month

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط