عاشق بی پروا پارت
عاشق بی پروا پارت ۴
به همراه آجوما رفتیم طبقه ی بالا و اتاقم رو بهم نشون داد رفت رو از توی کمد یک لباس که لباس خدمتکار ها بود بهم داد و منم پوشیدمو (عکس لباس اسلاید دو) باهم رفتیم آشپزخونه تا غذا درست بکنیم
ادامهی داستان از زبان جیمین: اون دختر خیلی خوشگل بود لعنتی بدنشم که خیلی خوش فرم بود به نظر زیر خواب خوبی میاد شب که اومدم جوری به فاکش میدم که راه رفتن یادش بره، رفتم توی اتاقم و منتظر بودم آجوما قهومو برام بیاره
تق تق تق(مثلا صدای در😐😂)
جیمین: بفرمایید
ا/ت: ارباب قهوتون رو آوردم
جیمین: بذارش روی میز
(از این به بعد جیمین رو با _ و ا/ت رو با + نشون میدم، ادمینتون گشاد است😄)
+اگر کاری باهام ندارید من میرم، با اجازه
_صبر کن
وایساد رفتم سمتش و کمرش رو گرفتم و به خودم چسبوندمش و آروم دم گوشش گفتم
_امشب یک لباس مخصوص برات آماده میکنن و توی اتاقت میذارن میخوام موقعی که همه خوابیدن تو با اون لباس توی اتاق منتظرم باشی
+ب...بله چشم
_خوبه
کمرشو ول کردم و رفتم پشت میزم نشستم تا قهوم رو بخورم
ادامه ی داستان از زبان ا/ت:
آجوما ازم خواست تا قهوه ی ارباب رو براش ببرم رفتم سمت اتاقش و در زدم و قهوش رو براش بردم وقتی که کمرم رو گرفت و منو به خودش چسبوند قلبم جوری تند تند میزد که حس کردم قراره از جا در بیاد و بعد دم گوشم گفت امشب یک لباس مخصوص برات آماده میکنن و توی اتاقت میذارن میخوام موقعی که همه خوابیدن تو با اون لباس توی اتاق منتظرم باشی گفتم چشم و از اتاق اومدم بیرون
+وای...من چم شده؟ چرا قلبم تند میزنه؟
(آجوما هم با / نشون میدم)
/ دخترم چیشده؟ حالت خوبه؟
+آ...آره خوبم آجوما
/ خب خوبه
رفتم پایین و به غذا درست کردن ادامه دادم شام آماده شد ارباب اومد و نشست غذاشو خورد و رفت توی اتاق منم کم کم کارام تموم شد و رفتم توی اتاقم و دیدم که یک لباس مشکی که کوتاه و تماما توری بود آماده روی تخته بعد یهو یاد حرف ارباب افتادم، لباس رو پوشیدم و رفتم سمت اتاق ارباب قبل از اینکه در بزنم خیلی استرس داشتم نمیدونستم میخواد باهام چیکار کنه در زدم
_بیا تو
رفتم داخل وقتی منو توی اون لباس دید چشماش برق زد و لباشو با زبونش خیس کرد اومد سمت کمرم رو گرفت و منو روی تخت هل داد و دستام رو به تاج تخت بست
_اگه دختر خوبی باشی، آروم پیش میرم
یهو حمله ور شد سمت لبام با ولع و وحشیانه لبام رو میبوسید و...(اسمات نمینویسم)
فردا صبح
با دل درد و کمر درد شدید از خواب بیدار شدم و دیدم که لختم و توی بغل ارباب خوابیدم با یاد آور خاطرات دیشب اشکی از گوشه ی چشمم اومد و با پشت دستم پاکش کردم
+یعنی...من الان دیگه دختر نیستم؟
از توی بغل ارباب اومدم بیرون و رفتم حموم و خودم شستم رفتم توی اتاق خودم و لباسم رو پوشیدم رفتم پایین
/ صبح بخیر دخترم
+صبح بخیر آجوما میشه یک مسکن بهم بدید؟
/ حالت خوبه دخترم
+آره آجوما، خوبم فقط یکم دلم درد میکنه
/باشه عزیزم
آجوما یک مسکن بهم داد و من خوردم و با هر توانی که داشتم کارام رو میکردم
+چرا؟ چرا باید توی ۲۰ سالگی زن میشدم؟ چطور تونست باکرگیم رو ازم بگیره؟
چطور بود گوگولی ها؟ لایک یادتون نره✨✨🥺❤️❤️
به همراه آجوما رفتیم طبقه ی بالا و اتاقم رو بهم نشون داد رفت رو از توی کمد یک لباس که لباس خدمتکار ها بود بهم داد و منم پوشیدمو (عکس لباس اسلاید دو) باهم رفتیم آشپزخونه تا غذا درست بکنیم
ادامهی داستان از زبان جیمین: اون دختر خیلی خوشگل بود لعنتی بدنشم که خیلی خوش فرم بود به نظر زیر خواب خوبی میاد شب که اومدم جوری به فاکش میدم که راه رفتن یادش بره، رفتم توی اتاقم و منتظر بودم آجوما قهومو برام بیاره
تق تق تق(مثلا صدای در😐😂)
جیمین: بفرمایید
ا/ت: ارباب قهوتون رو آوردم
جیمین: بذارش روی میز
(از این به بعد جیمین رو با _ و ا/ت رو با + نشون میدم، ادمینتون گشاد است😄)
+اگر کاری باهام ندارید من میرم، با اجازه
_صبر کن
وایساد رفتم سمتش و کمرش رو گرفتم و به خودم چسبوندمش و آروم دم گوشش گفتم
_امشب یک لباس مخصوص برات آماده میکنن و توی اتاقت میذارن میخوام موقعی که همه خوابیدن تو با اون لباس توی اتاق منتظرم باشی
+ب...بله چشم
_خوبه
کمرشو ول کردم و رفتم پشت میزم نشستم تا قهوم رو بخورم
ادامه ی داستان از زبان ا/ت:
آجوما ازم خواست تا قهوه ی ارباب رو براش ببرم رفتم سمت اتاقش و در زدم و قهوش رو براش بردم وقتی که کمرم رو گرفت و منو به خودش چسبوند قلبم جوری تند تند میزد که حس کردم قراره از جا در بیاد و بعد دم گوشم گفت امشب یک لباس مخصوص برات آماده میکنن و توی اتاقت میذارن میخوام موقعی که همه خوابیدن تو با اون لباس توی اتاق منتظرم باشی گفتم چشم و از اتاق اومدم بیرون
+وای...من چم شده؟ چرا قلبم تند میزنه؟
(آجوما هم با / نشون میدم)
/ دخترم چیشده؟ حالت خوبه؟
+آ...آره خوبم آجوما
/ خب خوبه
رفتم پایین و به غذا درست کردن ادامه دادم شام آماده شد ارباب اومد و نشست غذاشو خورد و رفت توی اتاق منم کم کم کارام تموم شد و رفتم توی اتاقم و دیدم که یک لباس مشکی که کوتاه و تماما توری بود آماده روی تخته بعد یهو یاد حرف ارباب افتادم، لباس رو پوشیدم و رفتم سمت اتاق ارباب قبل از اینکه در بزنم خیلی استرس داشتم نمیدونستم میخواد باهام چیکار کنه در زدم
_بیا تو
رفتم داخل وقتی منو توی اون لباس دید چشماش برق زد و لباشو با زبونش خیس کرد اومد سمت کمرم رو گرفت و منو روی تخت هل داد و دستام رو به تاج تخت بست
_اگه دختر خوبی باشی، آروم پیش میرم
یهو حمله ور شد سمت لبام با ولع و وحشیانه لبام رو میبوسید و...(اسمات نمینویسم)
فردا صبح
با دل درد و کمر درد شدید از خواب بیدار شدم و دیدم که لختم و توی بغل ارباب خوابیدم با یاد آور خاطرات دیشب اشکی از گوشه ی چشمم اومد و با پشت دستم پاکش کردم
+یعنی...من الان دیگه دختر نیستم؟
از توی بغل ارباب اومدم بیرون و رفتم حموم و خودم شستم رفتم توی اتاق خودم و لباسم رو پوشیدم رفتم پایین
/ صبح بخیر دخترم
+صبح بخیر آجوما میشه یک مسکن بهم بدید؟
/ حالت خوبه دخترم
+آره آجوما، خوبم فقط یکم دلم درد میکنه
/باشه عزیزم
آجوما یک مسکن بهم داد و من خوردم و با هر توانی که داشتم کارام رو میکردم
+چرا؟ چرا باید توی ۲۰ سالگی زن میشدم؟ چطور تونست باکرگیم رو ازم بگیره؟
چطور بود گوگولی ها؟ لایک یادتون نره✨✨🥺❤️❤️
- ۴.۱k
- ۲۹ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط