ظهور ازدواج
✿) ظهور ازدواج (✿)
(♡)پارت ۲۳۶ (♡)
مظلوم گفتم گفتی قبل دیدن تابلوهاي په استاد شاگردش نشو..حالا دیدم.. استادم ميشي؟اخم کرد و سرفه هاي پيدر
زد.سرفه هاش خيلي شديد شد. هول گفتم:بلند شو..دیگه بسه..
و بازوشو گرفتم اروم پاشد..
سریع رفتیم بیرون از اتاق. در اتاق رو محکم بستم و رفتم براش ليوان ابي آوردم. از کمد اسپري برداشت و توی دهنش گذاشت و زد.
نفسهاش خیلی غیر منظم بود.
هول شده خیره بودم بهش.
دستشو تکون داد و گفت: چیزی نیست..خوبم... و نشست رو مبل
كم كم نفس هاش مرتب شد و گفت:فردا برو یه
آموزشگاه ثبت نام کن..
اخم کردم و گفتم چرا قبول نميكني يادم بدي؟
کلافه گفت:نمیتونم..
تند گفتم با مداد و مدادرنگی
اخم کرد و گفت:نه..استاداي خيلي بهتري هستن که.. ياد جمله اي افتادم که اون روز که جعبه مداد رنگي رو بهم داده بود گفته بود و عصبي
ها
نگفتي ميخواي ارزوهامو برآورده کني؟
گفتم:مگه
کمد پر بود از بوم هاي كوچيك و بزرگ که پشت به من توي کمد بودن و کلي برگه..دونه دونه بوم ها رو برداشتم و نگاشون کردم..واي خداي من..
طبیعت بي جان، پاییز یه خونه اشفته،یه زوج
عاشق یه دختر بچه بارون رنگهاي درهم اشکالمختلط..
نفسم بند اومد.. حرف نداشتن.. عالي بودن..عالي...
پر از حس زندگي پر از عشق،پر از تخصص و تبح چطور میتونست بگه دیگه حسي نداره؟
اينا.. پر از حس بودن عاشقشون شده بودم. عاشق ترکیب رنگها و مهارتش تو طراح که تابلوها بهم میدادن.. چشمام از این همه زيبايي داشت برق میزد. ناديا.. ای جانم.. تقاشي ناديا رو وقتي كوچيك تر بود کشيده بود..
جیمین : -نادیاست..
تند سرمو بلند کردم و با ذوق گفتم اره
میدونم..عالیه..
گرفته اومد کنارم رو زمین نشست. ذوق زده خندیدم و گفتم اینا حرف ندارن.. محشرن يکي از يکي بهتر.. لبخند بیحال و باریکی زد.
تند تابلوي بارون و زوجي که پشتشون تو نقاشي بود رو بالا گرفتم و ذوق زده گفتم:حس میکنم
واقعا داره بارون میاد
با احساس گفتم: وقتی نگاش میکنم حس میکنم از
بارون خیس شدم..
لبخندش رو عمیق تر کرد و چونه شو روي زانوش
گذاشت.
نگاه کردم. با اشتیاق بقیه شون رو بزرگ و كوچيك فرقی نداشتن پر از حس لطیف و هنرمندانه.. با غم گفتم میشه منم روزي انقدر خوب بکشم؟
جیمین : -بهترشو ميتوني.. و سرفه اي زد.
با لبخند باريکي نگاش کردم.
سرفه هاش شدید تر شد و سرخ شد.
نگران :گفتم میخوای بری بیرون؟ انگار بوي رنگ داره
اذیتت میکنه..
دست به نه جلوم تکون داد و جلوي دهنش رو
گرفت.
(♡)پارت ۲۳۶ (♡)
مظلوم گفتم گفتی قبل دیدن تابلوهاي په استاد شاگردش نشو..حالا دیدم.. استادم ميشي؟اخم کرد و سرفه هاي پيدر
زد.سرفه هاش خيلي شديد شد. هول گفتم:بلند شو..دیگه بسه..
و بازوشو گرفتم اروم پاشد..
سریع رفتیم بیرون از اتاق. در اتاق رو محکم بستم و رفتم براش ليوان ابي آوردم. از کمد اسپري برداشت و توی دهنش گذاشت و زد.
نفسهاش خیلی غیر منظم بود.
هول شده خیره بودم بهش.
دستشو تکون داد و گفت: چیزی نیست..خوبم... و نشست رو مبل
كم كم نفس هاش مرتب شد و گفت:فردا برو یه
آموزشگاه ثبت نام کن..
اخم کردم و گفتم چرا قبول نميكني يادم بدي؟
کلافه گفت:نمیتونم..
تند گفتم با مداد و مدادرنگی
اخم کرد و گفت:نه..استاداي خيلي بهتري هستن که.. ياد جمله اي افتادم که اون روز که جعبه مداد رنگي رو بهم داده بود گفته بود و عصبي
ها
نگفتي ميخواي ارزوهامو برآورده کني؟
گفتم:مگه
کمد پر بود از بوم هاي كوچيك و بزرگ که پشت به من توي کمد بودن و کلي برگه..دونه دونه بوم ها رو برداشتم و نگاشون کردم..واي خداي من..
طبیعت بي جان، پاییز یه خونه اشفته،یه زوج
عاشق یه دختر بچه بارون رنگهاي درهم اشکالمختلط..
نفسم بند اومد.. حرف نداشتن.. عالي بودن..عالي...
پر از حس زندگي پر از عشق،پر از تخصص و تبح چطور میتونست بگه دیگه حسي نداره؟
اينا.. پر از حس بودن عاشقشون شده بودم. عاشق ترکیب رنگها و مهارتش تو طراح که تابلوها بهم میدادن.. چشمام از این همه زيبايي داشت برق میزد. ناديا.. ای جانم.. تقاشي ناديا رو وقتي كوچيك تر بود کشيده بود..
جیمین : -نادیاست..
تند سرمو بلند کردم و با ذوق گفتم اره
میدونم..عالیه..
گرفته اومد کنارم رو زمین نشست. ذوق زده خندیدم و گفتم اینا حرف ندارن.. محشرن يکي از يکي بهتر.. لبخند بیحال و باریکی زد.
تند تابلوي بارون و زوجي که پشتشون تو نقاشي بود رو بالا گرفتم و ذوق زده گفتم:حس میکنم
واقعا داره بارون میاد
با احساس گفتم: وقتی نگاش میکنم حس میکنم از
بارون خیس شدم..
لبخندش رو عمیق تر کرد و چونه شو روي زانوش
گذاشت.
نگاه کردم. با اشتیاق بقیه شون رو بزرگ و كوچيك فرقی نداشتن پر از حس لطیف و هنرمندانه.. با غم گفتم میشه منم روزي انقدر خوب بکشم؟
جیمین : -بهترشو ميتوني.. و سرفه اي زد.
با لبخند باريکي نگاش کردم.
سرفه هاش شدید تر شد و سرخ شد.
نگران :گفتم میخوای بری بیرون؟ انگار بوي رنگ داره
اذیتت میکنه..
دست به نه جلوم تکون داد و جلوي دهنش رو
گرفت.
- ۴.۳k
- ۰۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط