حبیب آقا نه کافه رفته است

حبیب آقا نه کافه رفته است،
نه کتاب خوانده است
و نه سیگار برگ برلب گذاشته
و کلاه کج بر سر.

نه با فیلم تایتانیک گریه کرده است
و نه ولنتاین میداند چیست!

اما صدیقه خانم که مریض شد،
شبها کار میکرد
و صبحها به کار خانه میرسید.

در چشمانش خستگی فریاد میزد،
خواب یک آرزو بود.
اما جلوی بچه ها و صدیقه خانوم
ذره ای ضعف بروز نمیداد.
‌‌
حبیب آقا عشق را معنا میکرد،
نمایش نمیداد...

دیدگاه ها (۳)

زمان ما همه چیز فرق میکرد؛یادمه بچه بودیم سرِظهر که از مدرسه...

درسته...بعضی آهنگا کار ماشین زمان رو انجام میدن و تورو میبرن...

زن بودن سخت است...همینکه خودت دلتنگ باشی،اما لبخند از صورتت...

چشم که باز کردیمبازی های بچگانه مان قطع شد ؛ آخر ماکه مرد شد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط