الماس من
الماس من
پارت ۲۹
قدمی دیوید روبه رویش ایستاد با آن لبخند کج و بی روحش. نزدیکتر شد، انگشتش را روی گونهی خون آلود الکساندر کشید و :گفت عجيبه... تو هنوزم .مغروری فکر میکنی با این سکوت و لجبازیت دخترت رو نجات میدی؟ الکساندر نفسش را با خشم بیرون داد - بهت گفتم... هرگز دستت به الماس نمیرسه. دیوید قهقههای کوتاه زد بعد چاقوی باریکی را از جیب کتش بیرون آورد و جلوی چشمش تکان داد: فقط یه مکان کوچیک رو میخوام بدونم. اما نه... تو انتخاب کردی که لجبازی کنی مثل دخترت... ،زیبا وحشی، لجباز خونت رو به ارث برده الکساندر الکساندر به زحمت ،خندید صدایش خشن بود اگه حتی یک انگشت بهش بزنی. جونگکوک تو رو زنده زنده میسوزونه چهره دیوید سرد شد، خنده اش محو شد دستش را محکم روی دسته صندلی کوبید و صورتش را نزدیک الکساندر آورد - جونگکوک؟ اون دیگه هیچی نیست جز یه مردی که قراره زانو بزنه. چاقو را روی گلوی الکساندر ،گذاشت، فشار ملایمی داد: و وقتی دخترت برای نجاتت بیاد اون وقت بازی تازه شروع شه. الكساندر چشمانش را بست و چیزی بین نفرین و دعا زمزمه کرد. دیوید سرش را بالا گرفت نفسش سنگین شد. سایههای اطرافش مثل هیولاهای خاموش به دیوار می.چسبیدند. نگاهش سرد و آرام، در عمقش آتشی تاریک شعله می کشید. لبخند زد. اما . به زودی... همه تون برای من زانو میزنید پارت ،جدید، ووت و کامنت فراموش نشه تا برای پارت بعدی انرژی داشته باشم
پارت ۲۹
قدمی دیوید روبه رویش ایستاد با آن لبخند کج و بی روحش. نزدیکتر شد، انگشتش را روی گونهی خون آلود الکساندر کشید و :گفت عجيبه... تو هنوزم .مغروری فکر میکنی با این سکوت و لجبازیت دخترت رو نجات میدی؟ الکساندر نفسش را با خشم بیرون داد - بهت گفتم... هرگز دستت به الماس نمیرسه. دیوید قهقههای کوتاه زد بعد چاقوی باریکی را از جیب کتش بیرون آورد و جلوی چشمش تکان داد: فقط یه مکان کوچیک رو میخوام بدونم. اما نه... تو انتخاب کردی که لجبازی کنی مثل دخترت... ،زیبا وحشی، لجباز خونت رو به ارث برده الکساندر الکساندر به زحمت ،خندید صدایش خشن بود اگه حتی یک انگشت بهش بزنی. جونگکوک تو رو زنده زنده میسوزونه چهره دیوید سرد شد، خنده اش محو شد دستش را محکم روی دسته صندلی کوبید و صورتش را نزدیک الکساندر آورد - جونگکوک؟ اون دیگه هیچی نیست جز یه مردی که قراره زانو بزنه. چاقو را روی گلوی الکساندر ،گذاشت، فشار ملایمی داد: و وقتی دخترت برای نجاتت بیاد اون وقت بازی تازه شروع شه. الكساندر چشمانش را بست و چیزی بین نفرین و دعا زمزمه کرد. دیوید سرش را بالا گرفت نفسش سنگین شد. سایههای اطرافش مثل هیولاهای خاموش به دیوار می.چسبیدند. نگاهش سرد و آرام، در عمقش آتشی تاریک شعله می کشید. لبخند زد. اما . به زودی... همه تون برای من زانو میزنید پارت ،جدید، ووت و کامنت فراموش نشه تا برای پارت بعدی انرژی داشته باشم
- ۴.۲k
- ۲۷ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط