پارت : ۶۴
بخاری هیزمی آرام میسوخت و نورش روی دیوارهای چوبی میرقصید.
یوری روبهروی تهیونگ ایستاده بود، فاصلهشون فقط به اندازهی یک نفس.
چشمهایشان در هم قفل شده بود، و سکوتی که بینشان بود، از هر کلمهای سنگینتر.
کیم تهیونگ ۱۶ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۰۰:۱۶
تهیونگ اول با نوک انگشتانش خط فک یوری رو دنبال کرد، آرام و پیوسته، مثل کسی که مسیر یک نقشهی پنهان را حفظ میکند.
انگشت شستش روی گونهاش مکث کرد، بعد به آرامی موهایش را از کنار صورت کنار زد.
یوری پلکهایش را بست، و نفسش کمی لرزید.
تهیونگ پیشانیاش را به پیشانی او چسباند.
چند ثانیه فقط نفس کشیدند ، نفسهایشان در هم گره خورد، گرم و نزدیک.
بعد، بیهیچ عجلهای، لبهایش را روی لبهای یوری گذاشت.
بوسه آرام شروع شد، مثل زمزمهای کوتاه، اما کمکم عمق گرفت.
تهیونگ کمی سرش را کج کرد تا زاویهی بهتری پیدا کند، و فشار لبهایش بیشتر شد.
یوری ابتدا بیحرکت ماند، اما بعد، با مکثی کوتاه، پاسخ داد ، آرام، ولی با گرمایی که از درونش میجوشید.
دستهای تهیونگ از پهلوهاش بالا رفتند، روی کمرش نشستند، و اون رو کمی نزدیکتر کشیدند.
یوری دستانش را روی سینهی تهیونگ گذاشت، نه برای فاصله، برای حس کردن ضربان قلبش.
بوسه طولانی شد، نفسهاشان کوتاهتر، ولی عمیقتر.
تهیونگ لحظهای عقب کشید، فقط به اندازهی یک نگاه، و در همان فاصلهی کوتاه، لبخندی محو زد ، بعد دوباره برگشت، اینبار با شوقی بیشتر، اما هنوز آرام و کنترلشده.
انگشتانش از کمر یوری به پشتش سر خوردند، و او را محکمتر در آغوش گرفت.
یوری سرش را کمی بالا گرفت تا بوسه عمیقتر شود، و تهیونگ با ملایمت، اما با اصرار، لبهایش را دوباره گرفت.
وقتی بالاخره از هم جدا شدند، پیشانیشان هنوز به هم چسبیده بود.
نفسهایشان سنگین بود، ولی نگاهشان آرام.
تهیونگ با صدایی آرام گفت:
ــ این… برای این بود که بدونی، حتی اگر همهچیز بره، من هنوز اینجام.
یوری، با لبخندی که فقط تهیونگ میتوانست بخواند، جواب داد:
+ و من… هنوز برای تو.
تهیونگ بلند شد و یوری رو هم در آغوش کشید و به سمت تخت راهنمایی کرد .
برف آرام میبارید، دانههای سفیدش مثل پردهای نازک روی شیشههای کلبه میرقصیدند. صدای برخوردشون با شیشه، مثل زمزمهای دور، در سکوت شب گم میشد. گرمای شومینه تنها روشنایی اتاق بود، شعلهها با هر حرکتشان سایههایی عاشقانه روی دیوار میانداخت انگار خاطرهای قدیمی داشت دوباره اتفاق میافتاد.
دست یوری لرزید وقتی انگشتاش رو زیر ژاکت گرانقیمت تهیونگ کشید.
نه از سرما، از هیجانی که پوستش رو مثل آتش زبانه میکشید.
نفسِ گرم تهیونگ روی گردنش نشست، مثل اعترافی بیصدا. دکمههای پیراهن یکییکی باز میشدند، با ریتمی کند و وسوسهانگیز، مثل کسی که نمیخواست لحظه را تمام کند.
ــ خط قرمزهامون همینجا تموم میشه...
صداش آرام بود، ولی توی گوش یوری مثل انفجار پیچید.
همزبان شدنشون توی همهمهٔ برف بیرون گم شد، مثل دو واژه که بالاخره معنی هم را پیدا کرده بودند.
هیچ صدایی جز ترقترقِ آتش و نفسهای بریدهٔ آن دو نفر نبود.
پنجرهٔ یخزده، تصویر مهآلودِ دو سایهٔ درهمتنیده را منعکس میکر
سایههایی که انگار از جنس تن نبودند، از جنس نیاز بودند.
کلبه داشت از گرمای وجودشون ذوب میشد، و برف بیرون، بیصدا میسوخت.
تهیونگ گردن یوری رو بوسید؛ جای دندانهاش مثل نشانِ مالکیت روی خطّ کتفش باقی ماند. نه از خشونت، از تعلق.
ملحفههای سفید زیر وزنشان چروک خورده بود ، مثل خاطرهای که دیگر صاف نمیشود. پای یوری میان تنفسهای نامرتب تهیونگ گره خورد، موهای مشکیاش مثل شبگردهایی بیهدف روی بالش پخش شده بود.
دستان تهیونگ محکم به کمرش چسبیده بود؛ هر ضربه، هر جابجایی، مثل اعترافی تازه بود.
+صبر کن! اینجا که— آآه!
ماهیچههای شکم یوری زیر فشار تهیونگ کشیده شد…
صدای شرشر رطوبت میان هقهقهها گم میشد… و هر ناله، مثل قطعهای از موسیقی شب، توی دیوارهای چوبی کلبه میپیچید.
برف پشت پنجره حالا تبدیل به بوران شده بود ، اما گرمای بدن اونها کافی بود تا کلبه تبدیل به جهنم بشه.
پوست سرخ یوری زیر نور شومینه براق میزد، مثل شعلهای که نمیخواست خاموش شود.
دهان باز او، هر بار که فریاد میکشید، بخاری سفید در هوا آزاد میکرد ، نه از درد، از رهایی.
تشک کهنه با هر حرکتی غر میزد ، پتو از لبهٔ تخت آویزان شده بود، و تهیونگ حالا بین خنده و ناله افتاده بود.
موهای یوری رشتهٔ پراکندهٔ بالشی شده بود که بوسههای ولگرد تهیونگ پشت گردنش دنبالش میکردند، مثل کسی که راه برگشت را بلد نیست، اما هنوز میخواهد بماند.
___________
_درد داری؟
+نه زیاد.
_میتونی بخوابی
+آره شبخیر
یوری روبهروی تهیونگ ایستاده بود، فاصلهشون فقط به اندازهی یک نفس.
چشمهایشان در هم قفل شده بود، و سکوتی که بینشان بود، از هر کلمهای سنگینتر.
کیم تهیونگ ۱۶ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۰۰:۱۶
تهیونگ اول با نوک انگشتانش خط فک یوری رو دنبال کرد، آرام و پیوسته، مثل کسی که مسیر یک نقشهی پنهان را حفظ میکند.
انگشت شستش روی گونهاش مکث کرد، بعد به آرامی موهایش را از کنار صورت کنار زد.
یوری پلکهایش را بست، و نفسش کمی لرزید.
تهیونگ پیشانیاش را به پیشانی او چسباند.
چند ثانیه فقط نفس کشیدند ، نفسهایشان در هم گره خورد، گرم و نزدیک.
بعد، بیهیچ عجلهای، لبهایش را روی لبهای یوری گذاشت.
بوسه آرام شروع شد، مثل زمزمهای کوتاه، اما کمکم عمق گرفت.
تهیونگ کمی سرش را کج کرد تا زاویهی بهتری پیدا کند، و فشار لبهایش بیشتر شد.
یوری ابتدا بیحرکت ماند، اما بعد، با مکثی کوتاه، پاسخ داد ، آرام، ولی با گرمایی که از درونش میجوشید.
دستهای تهیونگ از پهلوهاش بالا رفتند، روی کمرش نشستند، و اون رو کمی نزدیکتر کشیدند.
یوری دستانش را روی سینهی تهیونگ گذاشت، نه برای فاصله، برای حس کردن ضربان قلبش.
بوسه طولانی شد، نفسهاشان کوتاهتر، ولی عمیقتر.
تهیونگ لحظهای عقب کشید، فقط به اندازهی یک نگاه، و در همان فاصلهی کوتاه، لبخندی محو زد ، بعد دوباره برگشت، اینبار با شوقی بیشتر، اما هنوز آرام و کنترلشده.
انگشتانش از کمر یوری به پشتش سر خوردند، و او را محکمتر در آغوش گرفت.
یوری سرش را کمی بالا گرفت تا بوسه عمیقتر شود، و تهیونگ با ملایمت، اما با اصرار، لبهایش را دوباره گرفت.
وقتی بالاخره از هم جدا شدند، پیشانیشان هنوز به هم چسبیده بود.
نفسهایشان سنگین بود، ولی نگاهشان آرام.
تهیونگ با صدایی آرام گفت:
ــ این… برای این بود که بدونی، حتی اگر همهچیز بره، من هنوز اینجام.
یوری، با لبخندی که فقط تهیونگ میتوانست بخواند، جواب داد:
+ و من… هنوز برای تو.
تهیونگ بلند شد و یوری رو هم در آغوش کشید و به سمت تخت راهنمایی کرد .
برف آرام میبارید، دانههای سفیدش مثل پردهای نازک روی شیشههای کلبه میرقصیدند. صدای برخوردشون با شیشه، مثل زمزمهای دور، در سکوت شب گم میشد. گرمای شومینه تنها روشنایی اتاق بود، شعلهها با هر حرکتشان سایههایی عاشقانه روی دیوار میانداخت انگار خاطرهای قدیمی داشت دوباره اتفاق میافتاد.
دست یوری لرزید وقتی انگشتاش رو زیر ژاکت گرانقیمت تهیونگ کشید.
نه از سرما، از هیجانی که پوستش رو مثل آتش زبانه میکشید.
نفسِ گرم تهیونگ روی گردنش نشست، مثل اعترافی بیصدا. دکمههای پیراهن یکییکی باز میشدند، با ریتمی کند و وسوسهانگیز، مثل کسی که نمیخواست لحظه را تمام کند.
ــ خط قرمزهامون همینجا تموم میشه...
صداش آرام بود، ولی توی گوش یوری مثل انفجار پیچید.
همزبان شدنشون توی همهمهٔ برف بیرون گم شد، مثل دو واژه که بالاخره معنی هم را پیدا کرده بودند.
هیچ صدایی جز ترقترقِ آتش و نفسهای بریدهٔ آن دو نفر نبود.
پنجرهٔ یخزده، تصویر مهآلودِ دو سایهٔ درهمتنیده را منعکس میکر
سایههایی که انگار از جنس تن نبودند، از جنس نیاز بودند.
کلبه داشت از گرمای وجودشون ذوب میشد، و برف بیرون، بیصدا میسوخت.
تهیونگ گردن یوری رو بوسید؛ جای دندانهاش مثل نشانِ مالکیت روی خطّ کتفش باقی ماند. نه از خشونت، از تعلق.
ملحفههای سفید زیر وزنشان چروک خورده بود ، مثل خاطرهای که دیگر صاف نمیشود. پای یوری میان تنفسهای نامرتب تهیونگ گره خورد، موهای مشکیاش مثل شبگردهایی بیهدف روی بالش پخش شده بود.
دستان تهیونگ محکم به کمرش چسبیده بود؛ هر ضربه، هر جابجایی، مثل اعترافی تازه بود.
+صبر کن! اینجا که— آآه!
ماهیچههای شکم یوری زیر فشار تهیونگ کشیده شد…
صدای شرشر رطوبت میان هقهقهها گم میشد… و هر ناله، مثل قطعهای از موسیقی شب، توی دیوارهای چوبی کلبه میپیچید.
برف پشت پنجره حالا تبدیل به بوران شده بود ، اما گرمای بدن اونها کافی بود تا کلبه تبدیل به جهنم بشه.
پوست سرخ یوری زیر نور شومینه براق میزد، مثل شعلهای که نمیخواست خاموش شود.
دهان باز او، هر بار که فریاد میکشید، بخاری سفید در هوا آزاد میکرد ، نه از درد، از رهایی.
تشک کهنه با هر حرکتی غر میزد ، پتو از لبهٔ تخت آویزان شده بود، و تهیونگ حالا بین خنده و ناله افتاده بود.
موهای یوری رشتهٔ پراکندهٔ بالشی شده بود که بوسههای ولگرد تهیونگ پشت گردنش دنبالش میکردند، مثل کسی که راه برگشت را بلد نیست، اما هنوز میخواهد بماند.
___________
_درد داری؟
+نه زیاد.
_میتونی بخوابی
+آره شبخیر
- ۲.۸k
- ۲۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط