عقل و دل روزی ز هم دلخور شدند

عقل و دل روزی ز هم دلخور شدند
هردو از احساس نفرت پر شدند
دل به چشمان کسی,وابسته بود
عقل از این بچه بازی خسته بود
حرف حق با عقل بود اما چه سود
پیش دل حقانیت مطرح نبود
دل به فکر چشم مشکی فام بود
عقل آگاه از خیال خام بود
عقل با او منطقی رفتار کرد
هرچه دل اصرار,عقل انکار کرد
کشمکش ها بینشان شد بیشتر
اختلافی بیشتر از پیشتر
عاقبت عقل از سر عاشق پرید
بعد از آن چشمان مشکی را ندید
تا به خود امد بیابانگرد بود
خنده بر لب از غم این درد بود
دیدگاه ها (۱۲)

سیاااه و سفید ... مثه دنیای من تنهایی یعنی اینکه حضور هیچکی ...

#سیاه_سفید ساده بودم که مرا ساده بدست آوردیبا همه گرم...

از تبارخستگانم حال و روزم خوب نیستبیقرارت میشوم در قلب تو آش...

من کوردم ، زاده ی ملت سومرکوردم پس قایدتا با اسلحه زاده میشو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط