رمان یادت باشد ۴۵

#رمان_یادت_باشد #پارت_چهل_و_پنج
ماشین دویدیم. حمید برای اینکه توجهم را جلب کند، پیاز را درسته مثل یک سیب گاز میزد. خودش هم اذیت می شد،ولی می خندید. چشم هایش را بسته بود و دهانش را هامی کرد. از بس خندیدم، متوجه نشدم غذا را چطور خوردم. حتی موقع برگشت نزدیک بود تصادف کنیم. داشتیم یک دنیای تازه را تجربه می کردیم؛ دنیایی که قرار بود من برای حمید و حمید برای من و بسازد. حرفی برای گفتن پیدا نمی کردیم این احساس برایم گنگ و ناآشنا و در عین حال لذت بخش بود. بیشتر سکوت بین ما حاکم بود. حمید مرتب می گفت: « حرف بزن خانوم! چرا اینقدر ساکتی؟»، ولی من واقعا نمی دانستم از چه چیزی باید حرف بزنم. خودم هم حس میکردم زیادی ساکت هستم، اما دست خودم نبود. حمید از هر ترفندی استفاده می کرد تا مرا به حرف بکشد. از دانشگاه گفتم. حمید هم از محل کارش تعریف کرد، ولی باز وقت زیادی داشتیم. چند دقیقه‌ که ساکت بودم، حمید دوباره پرسید: « چرا حرف نمیزنی؟. وقتی داشتم عسل میزاشتم دهنت، انگشتم خورد به زبونت. فهمیدم زبون داری، پس چرا حرف نمیزنی؟!» تا این حرف را زد، با خنده گفتم: « همون انگشت روغنی رو میگی دیگه؟!» ساعت یک بود که به خانه رسیدیم. مادرم مقداری انگور داخل نایلون ریخته بود که حمید با خودش برای عمه ببرد. انگورها را گرفت و رفت. قرار بود اول صبح ماموریت برود؛ آن هم نه یک روز و نه دو روز، چند ماه! من نرفته دل تنگ حمید شده بودم. روز اول محرمی ما به همین سادگی گذشت؛ ساده، قشنگ و خاطره انگیز. #مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #عاشقانه_مذهبی #سیک_زندگی #یادت_باشه
دیدگاه ها (۳)

رمان یادت باشد ۴۶

رمان یادت باشد ۴۷

رمان یادت باشد ۴۴

رمان یادت باشد ۴۳

‌🎥 تصور آقای لاریجانی مانند روحانی و ظریف این بود که در چهار...

تصور آقای لاریجانی مانند روحانی و ظریف این بود که در چهارچوب...

یه حوض گرد قشنگ آبی رنگ وسط حیاط داشتیم که از هر فرصتی استفا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط