BTS, Roman
#قطره_های_خون_گردنم
#Part9_2
بلند شدم تا پرده ها رو بدم کنار و این اتاق تاریک رو روشن کنم که یادم افتاد خونآشام ها با برخورد نور خورشید بدنشون میسوزه. اما با نگاه کردن به وضعیت تهیونگ، نور خورشید به بدن اون برخورد نمیکنه. پس پرده رو کنار زدم.
اما با چیزی که روبه رو شدم، مات و مبهوتومونده بودم. هوا خیلی خیلی تاریک بود[مگه اینا روز ندارن؟!] اما نسبت به دیشب که نور ماه حیاط رو روشن کرده بود، خیلی فرق داشت. اینا بجاش خورشید پشت ابر داشتن.
اره، خورشید پشت ابر بود و هر چقدر منتظر موندم بیرون بیاد، نیومد.
[مثل اینکه خورشید هم برای اینا پشت ابر پنهون میمونه!]
بعد چند دقیقه خیره شدن به بیرن از پنجره، تهیونگ از خواب بیدار شد.
تهیونگ- تو کی بیدار شدی؟
من- بجای این حرفا بگو واسه چی من و اوردی اتاقت؟
تهیونگ- بخاطر اینکه روی مبل خیلی اذیت بودی. نمیخواستم اینطوری ببینمت
من- مگه واست مهمه!؟ تو من و از خانوادم دور کردی، بعد راحت بودن یا ناراحت بودن من واست مهمه!؟
تهیونگ هیچی نگفت، بجاش فقط سر رو سیاهی رو پایین انداخت. ادامه دادم.
من- حالا چرا کنار من لخت خوابیدی!!
لبخند شیطنت واری زد.
(شیطنت خنده)تهیونگ- چیه؟! فکر کردی میخوام کاری بکنم؟!
من- جواب من و بده... من و عصبی نکن
(خمده)تهیونگ- باشه باشه، من توی این خونه احساس گرما میکنم، برای همین هرشب لباسم و در میارم.
من- تو واقعا توی این خونه ی سرد احساس گرما میکنی!؟
تهیونگ- اره خب!
من- ولی حس میکنم با این پوست رنگ پریده و سفید، یک بدن سردی داشته باشی...
تهیونگ- اره، ما خونآشام ها بدن سردی داریم
رو مو ازش گرفتم و به خورشید دادم
من- میدونستم
تهیونگ از جاش بلند شد و برای صبحونه دعوتم کرد.
#Part9_2
بلند شدم تا پرده ها رو بدم کنار و این اتاق تاریک رو روشن کنم که یادم افتاد خونآشام ها با برخورد نور خورشید بدنشون میسوزه. اما با نگاه کردن به وضعیت تهیونگ، نور خورشید به بدن اون برخورد نمیکنه. پس پرده رو کنار زدم.
اما با چیزی که روبه رو شدم، مات و مبهوتومونده بودم. هوا خیلی خیلی تاریک بود[مگه اینا روز ندارن؟!] اما نسبت به دیشب که نور ماه حیاط رو روشن کرده بود، خیلی فرق داشت. اینا بجاش خورشید پشت ابر داشتن.
اره، خورشید پشت ابر بود و هر چقدر منتظر موندم بیرون بیاد، نیومد.
[مثل اینکه خورشید هم برای اینا پشت ابر پنهون میمونه!]
بعد چند دقیقه خیره شدن به بیرن از پنجره، تهیونگ از خواب بیدار شد.
تهیونگ- تو کی بیدار شدی؟
من- بجای این حرفا بگو واسه چی من و اوردی اتاقت؟
تهیونگ- بخاطر اینکه روی مبل خیلی اذیت بودی. نمیخواستم اینطوری ببینمت
من- مگه واست مهمه!؟ تو من و از خانوادم دور کردی، بعد راحت بودن یا ناراحت بودن من واست مهمه!؟
تهیونگ هیچی نگفت، بجاش فقط سر رو سیاهی رو پایین انداخت. ادامه دادم.
من- حالا چرا کنار من لخت خوابیدی!!
لبخند شیطنت واری زد.
(شیطنت خنده)تهیونگ- چیه؟! فکر کردی میخوام کاری بکنم؟!
من- جواب من و بده... من و عصبی نکن
(خمده)تهیونگ- باشه باشه، من توی این خونه احساس گرما میکنم، برای همین هرشب لباسم و در میارم.
من- تو واقعا توی این خونه ی سرد احساس گرما میکنی!؟
تهیونگ- اره خب!
من- ولی حس میکنم با این پوست رنگ پریده و سفید، یک بدن سردی داشته باشی...
تهیونگ- اره، ما خونآشام ها بدن سردی داریم
رو مو ازش گرفتم و به خورشید دادم
من- میدونستم
تهیونگ از جاش بلند شد و برای صبحونه دعوتم کرد.
- ۲.۰k
- ۱۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط