من درد در رگانم

من درد در رگانم
من درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیر آتش در جانم پیچید
سر تا سر وجود مرا گویی چیزی بهم فشرد
تا قطره ای به تفتگی خورشید جوشید از دو چشمم
از تلخی تمامی دریاها در اشک ناتوانی خود ساغری زدم
آنان به آفتاب شیفته بودند زیرا که آفتاب تنهاترین حقیقتشان بود
احساس واقعیتشان بود
با نور و گرمیش مفهوم بی ریای رفاقت بود
با تابناکی اش مفهوم بی فریب صداقت بود
ای کاش می توانستند از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند در دردها و شادیهاشان حتی با نان خشکشان
و کاردهایشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند
جناب شاملو .
دیدگاه ها (۳)

شب خوش خورشید ..میان خورشیدهای همیشهزیبایی تولنگری‌ست ـ

سلام.رفیقخودم عالی باشی .

عشق را ای کاش زبان سخن بودآن‌که می‌گوید دوستت دارمخنیاگر غمگ...

از رنجی خسته‌ام که از آن من نیستاز رنجی خسته‌ام که از آنِ من...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط