در اعماق وجودم p7
P7
از زبان سونیک
تا صدای پیامک گوشیم رو میشنوم با ذوق از روی نرده ی پله ها سر میخورم
+ لطفاً خودش باش. لطفاً لطفاً لطفاً
گوشیم رو برمیدارم و پیامک رو میخونم. از خوشحالی میپرم هوا
+ خودشهههههه. جواب آزموناااا اومدددد.
از چند وقت پیش منتظر همین بودم. گفته بودن تا یه هفته دیگه جوابش میاد. سریع حاضر شدم تا برم پایگاه. دستیار معاون گفته بود وقتی جواب آماده بشه باید خودمون بریم پایگاه ببینیمش. با اینکه اول تنبلیم میومد ولی الان اینقدر ذوق دارم که فکرشو نمیکردم.
💙---------🖤
«مدتی بعد در پایگاه»
روبروی تابلو اعلانات ایستاده بود
+ قبوووووول شدممممم
جوجه تیغی اقیانوسی ,سونیک, بود که از خوشحالی دوست داشت تمام کره ی زمین را بدود.
همه در حال خوشحالی بودند ولی چهره ی جوجه تیغی مشکی ,شدو, مقابل نتیجه ی آزمونش در هم رفته بود
رژ که نظاره گر همه چیز بود ، در حالی که آرنجش را روی شانه ی او گذاشته و تکیه داده بود گفت
-باز از چی بدهکاری؟ نمره به این خوبی.
× انتظار بیشتر داشتم
- ایدهآل گرا دیگه در این حد ندیده بودم. بیشتر از این ؟
× من فرم نهایی ....
خفاش نگذاشت او حرفش را کامل کند
- آههه. هی فرم فرم میکنه. بسه دیگه .
ادامه ی حرفش را کلمه به کلمه و با تاکید گفت
تو..ربات..نیستی..
دیگر ادامه نداد . به نظر میآمد تاثیری نداشت. سخت گیری های شدو هیچ وقت تمامی نداشت. شاید حتی تا ابد.
او کاملا از 4 سال پیش تغییر کرده بود . انگار که موجود قبلی کاملا از بین رفته باشد.
تبدیل به روح متحرک شده بود. به ندرت احساستش را که به وجود آن شک بود نشان میداد ، به ندرت ظاهر میشد ، به ندرت جایی میرفت ، به ندرت جواب تلفن و زنگ های بقیه را میداد. به ندرت از خودش راضی میشد و به ندرت واقعا -زندگی- میکرد!!
تصویرش در شیشه ی آینه ای تابلو منعکس شده بود. حتی حالا دیگر آن هم آزارش میداد. از خودش متنفر بود؟ نمیدانست. درست مثل 4 سال پیش. آه از دست خاطرات مرده ی زنده شده....
💙--------🖤
فلش بک به 4 سال پیش
تصویرش در آیینه ی روبرویش مشخص بود. وجودش پر از حس درماندگی شده بود. درماندگی...؟! تنفر...؟! خشم...؟! کدام بود؟ شایدم همه شان. دیگر خودش را هم نمیتوانست تحمل کند. دستش را مشت کرد و با یک حرکت آیینه را خورد کرد. تیکه های آیینه به زمین پاشید ولی چیزی از حس سابقش کم نکرد. درد.... نه به خاطر دست خون آلودش که با شیشه بریده شده بود. به خاطر احساساتی که در مقابل آن صحنه بیدار شده بود. به خاطر احساس عجیبی که داشت. اشک...؟! چیزی که هیچ وقت غرورش اجازه ی آن را نداده بود ولی حالا.! حسش میکرد ، گرمی اشک های بی پایانش. چیزی که حتی اگر غرورش هم میخواست نمیتوانست آن را بند بیاورد. البته هیچ کس آنجا نبود. کسی نبود که دلیل اشک هایش را بپرسد. کسی آنجا نبود که دلیل روح عذاب کشیده اش را بپرسد. شاید همین بود که او را تبدیل به مرده ی متحرک میکرد. درد بی پایان مرگ کسی که دیگر وجود نداشت. درد تقصیراتی که بر دوشش سنگینی میکرد. از خودش میترسید. اینکه قرار بود بدون او تبدیل به چه چیزی شود؟! ولی قرار نبود همه چیز آن طور ادامه پیدا کند. روزگار میگذشت بدون آنکه بپرسد چه چیزی را از او گرفته. بدون بر عهده گرفتن موجود بی احساسی که ساخته بود. او احساسات نداشت...؟ احساساتش کجا رفته بودند...؟! نه... دیگه لازمشان نداشت. در مقابل کسانی که به اندازه ی او اهمیت نداشتند دیگه لازمشان نداشت....
-------
اینم از پارت جدید. فقط حمایت ها کم شده اگه حمایت نکنین منم پارت نمیزارم🥺🥺😅
از زبان سونیک
تا صدای پیامک گوشیم رو میشنوم با ذوق از روی نرده ی پله ها سر میخورم
+ لطفاً خودش باش. لطفاً لطفاً لطفاً
گوشیم رو برمیدارم و پیامک رو میخونم. از خوشحالی میپرم هوا
+ خودشهههههه. جواب آزموناااا اومدددد.
از چند وقت پیش منتظر همین بودم. گفته بودن تا یه هفته دیگه جوابش میاد. سریع حاضر شدم تا برم پایگاه. دستیار معاون گفته بود وقتی جواب آماده بشه باید خودمون بریم پایگاه ببینیمش. با اینکه اول تنبلیم میومد ولی الان اینقدر ذوق دارم که فکرشو نمیکردم.
💙---------🖤
«مدتی بعد در پایگاه»
روبروی تابلو اعلانات ایستاده بود
+ قبوووووول شدممممم
جوجه تیغی اقیانوسی ,سونیک, بود که از خوشحالی دوست داشت تمام کره ی زمین را بدود.
همه در حال خوشحالی بودند ولی چهره ی جوجه تیغی مشکی ,شدو, مقابل نتیجه ی آزمونش در هم رفته بود
رژ که نظاره گر همه چیز بود ، در حالی که آرنجش را روی شانه ی او گذاشته و تکیه داده بود گفت
-باز از چی بدهکاری؟ نمره به این خوبی.
× انتظار بیشتر داشتم
- ایدهآل گرا دیگه در این حد ندیده بودم. بیشتر از این ؟
× من فرم نهایی ....
خفاش نگذاشت او حرفش را کامل کند
- آههه. هی فرم فرم میکنه. بسه دیگه .
ادامه ی حرفش را کلمه به کلمه و با تاکید گفت
تو..ربات..نیستی..
دیگر ادامه نداد . به نظر میآمد تاثیری نداشت. سخت گیری های شدو هیچ وقت تمامی نداشت. شاید حتی تا ابد.
او کاملا از 4 سال پیش تغییر کرده بود . انگار که موجود قبلی کاملا از بین رفته باشد.
تبدیل به روح متحرک شده بود. به ندرت احساستش را که به وجود آن شک بود نشان میداد ، به ندرت ظاهر میشد ، به ندرت جایی میرفت ، به ندرت جواب تلفن و زنگ های بقیه را میداد. به ندرت از خودش راضی میشد و به ندرت واقعا -زندگی- میکرد!!
تصویرش در شیشه ی آینه ای تابلو منعکس شده بود. حتی حالا دیگر آن هم آزارش میداد. از خودش متنفر بود؟ نمیدانست. درست مثل 4 سال پیش. آه از دست خاطرات مرده ی زنده شده....
💙--------🖤
فلش بک به 4 سال پیش
تصویرش در آیینه ی روبرویش مشخص بود. وجودش پر از حس درماندگی شده بود. درماندگی...؟! تنفر...؟! خشم...؟! کدام بود؟ شایدم همه شان. دیگر خودش را هم نمیتوانست تحمل کند. دستش را مشت کرد و با یک حرکت آیینه را خورد کرد. تیکه های آیینه به زمین پاشید ولی چیزی از حس سابقش کم نکرد. درد.... نه به خاطر دست خون آلودش که با شیشه بریده شده بود. به خاطر احساساتی که در مقابل آن صحنه بیدار شده بود. به خاطر احساس عجیبی که داشت. اشک...؟! چیزی که هیچ وقت غرورش اجازه ی آن را نداده بود ولی حالا.! حسش میکرد ، گرمی اشک های بی پایانش. چیزی که حتی اگر غرورش هم میخواست نمیتوانست آن را بند بیاورد. البته هیچ کس آنجا نبود. کسی نبود که دلیل اشک هایش را بپرسد. کسی آنجا نبود که دلیل روح عذاب کشیده اش را بپرسد. شاید همین بود که او را تبدیل به مرده ی متحرک میکرد. درد بی پایان مرگ کسی که دیگر وجود نداشت. درد تقصیراتی که بر دوشش سنگینی میکرد. از خودش میترسید. اینکه قرار بود بدون او تبدیل به چه چیزی شود؟! ولی قرار نبود همه چیز آن طور ادامه پیدا کند. روزگار میگذشت بدون آنکه بپرسد چه چیزی را از او گرفته. بدون بر عهده گرفتن موجود بی احساسی که ساخته بود. او احساسات نداشت...؟ احساساتش کجا رفته بودند...؟! نه... دیگه لازمشان نداشت. در مقابل کسانی که به اندازه ی او اهمیت نداشتند دیگه لازمشان نداشت....
-------
اینم از پارت جدید. فقط حمایت ها کم شده اگه حمایت نکنین منم پارت نمیزارم🥺🥺😅
- ۸۷۳
- ۰۱ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط