پارت

#پارت94:

سپهر رو توی حیاط بیمارستان که روی نیم کت نشسته بود، دیدم. به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
سرش رو بالا گرفت غم عجیبی توی دریای چشم‌هاش موج می‌زد.
با صدای لرزونی گفتم:
- تا کی وضعیت ارمیا اینجور می‌مونه؟
آهی کشید و گفت:
-نمی‌دونم! مـعلوم نیست...یک ماه دیگه..یک سال شایدم... سال‌ها.

دستم رو روی صورتم گذاشتم. من فکر می‌کردم با دستگیری بابا همه چی حل می‌شد ولی بیخبر از اینکه تازه داشتن مشکلات شروع می‌شدن.
با صدای سپهر به خودم اومدم:
-بریم؟
-آره. بریم.
***
سپهر ماشین رو جلوی خونمون پارک کرد. خواستم پیدا شم که:
- اگه می‌شه شمارت رو داشته باشم.
با تعجب بهش نگاه کردم که سریع گفت:
-برای باخبر شدن از حال ارمیا و کارای مربوط به پرونده، می‌خوام.
گوشیش رو به سمتم گرفت. از دستش گرفتم و شمارم رو سیو کردم.با یه خداحافظی کوتاه از ماشین پیدا شدم و وارد حیاط خونه شدم.
دلم‌ نمی‌خواست به داخل خونه و فضای دلگیرش برم. روی تابی‌ که تو باغ بود نشستم.
از فکر کردن به این‌که شمارم رو به سپهر دادم دلم قیلی ویلی رفت. به خودم اعتراف می‌کردم که از این مرد با چشم‌های هفت رنگ خوشم می‌اومد؛ جذبه‌ی خاصی داشت.
نمی‌دونم چرا بدون پرسیدن هیچ سوالی شمارم رو دادم فقط در مقابل اون، قدرت نه گفتن رو یادم می‌رفت.


فکرم به سمت ارمیا پر کشید. اون فقط می‌خواست جلوی کار‌های ظالمانه‌ی بابا و امثالش رو بگیره، چرا این اتفاق براش افتاد؟ همش تقصیر اون هومن عوضی بود. با نفرت دستم رو مشت کردم و آرزو کردم هومن هیچ وقت روز خوش به چشم نبینه!

بهار چند بار بهم زنگ زده بود و من جوابش ندادم. هم حوصلهی نق زدنش رو نداشتم و هم نمی‌دونستم در مورد ارمیا چی بهش بگم. آهی کشیدم.
مامان هم که نگم...دیوونه‌ی بابا بود؛ از صبح با وکیل بیرون رفت و هنوزم برنگشته بود.
دیدگاه ها (۱)

#پارت95:بابا بدترین مکافات‌ها حقش بود! اون‌ زندگی خودش رو با...

#پارت96:خون جلوی چشم‌های مامان رو گرفته بود. کیفش رو روی زمی...

🤗

#پارت93:الینا:یعنی این‌قدر حال داداشیم بد بود؟ این‌قدر حالش ...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

که دستی روی شونم حس کردم برگشتم _زود باش وسایلت رو جمع کن نم...

پارت ۳ویو نامجون جذاب خودمون:بعد از ایکه کلی کتکش زدم با صدا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط