Best worng

Chapter :1
Part:32
•ویو بورام•
بورام:به اربابتون بگید دختری که به زور نگه میداره هیجا نمیاد
با تموم کردن حرفم حرصی رفتم بالا رو تخت نشستم به قدری عصبی بودم که میتونستم هرچی اینجاست رو بشکونم، اون جعبه...باید ببینم جز اون عکسا دیگه چی توشه...نشستم زمین و خم شدم تا پیداش کنم...هیچی نبود!!یعنی چی؟ مگه دیروز کجا گذاشتمش؟ ایندفع سرمو کردم زیر تخت...بازم هیچی به هیچی وا! یعنی چی رفتم پایین و سمت خدمتکارا گفتم
بورام:کسی اتاقو نظافت کرده؟
یوری گفت
یوری:نه تو که رفتی بالا چند دقیقه بعدش ارباب اومدن کسی هم بالا نیومد
وای نه!!! جونگکوک شاید فهمیده که اون جعبه رو باز کردم ، افرین بورام فقط برین به زندگیت! حالا چه گوهی بخورم من؟ با صدای در رفتم درو باز کنم...جولیا اینجا چیکار میکنه؟
جولیا:سلاممم
این انرژی رو صبحا از کجا میاره این دختر
بورام:سلام
جولیا:میتونم بیام داخل؟
بورام:ا..اره
راستش این دختر یکم برام عجیب بود...احساس میکردم گذشته اش یکم داستان داره ولی خودش خیلییی بهم حس خوبی میداد...نشست رو کاناپه و سمتم گفت
جولیا:راستش بورام نمیخوام وقتت رو بگیرم...دیروز قرار بود با سومی بریم بیرون و قبل اینکه بیاد پیشم مثل اینکه باهم بحثتون شده اره؟
جان من واسه این اومده بود...!
بورام:من با اون کاری نداشتم فقط بخاطر جونگکوک اعصابم خورد بود اونم که هی میرفت رو مخم
جولیا:جونگکوک؟ چیشده مگه؟
بهش اعتماد کنم؟ اگه بره به جونگکوک بگه چی؟ وای خدایا چیکارکنم بهش بگم یا نه
بورام:چیزی نشده یکم دیر اومد خونه
جولیا:اها دیروز پیش من بود
چیییییی؟
بورام:پیش تو بود یعنی چی؟؟
جولیا:بد به دلت راه نده فقط تو شرکت بخاطر شخصی به نام....چی بود اسمش کلای؟ کولی؟وای یادم نمیاد چرا
بورام:کای
جولیا:ا.. اره اره بخاطر اون سعی کردم جی پی اس بهش وصل کنم تا بتونه زیر نظرش داشته باشه
بورام:میدونی دلیل این کارش چیه؟
سعی کردم بیشتر بفهمم تا بدونم اون جعبه برای چیه
جولیا:تو، تو دلیلشی فقط برای مراقبت از تو اینکارو کرد بورام
من؟
جولیا:حالا بگو ببینم کای رو از کجا میشناسی
تنها راه اینکه از جونگکوک بیشتر بدونم جولیاست خیلی مزخرفه که این انتخابو کردم ولی مهم نیست باید بهش اعتماد کنم...باید
شروع کردم کل گذشتمو براش گفتم حتی روزی که با سومی اشنا شدم...شبی که پدرو مادرمو از دست دادم..و.. شبی که به اینجا اومدم!
جولیا:گذشته منو تو راستش...یکم شبیه به همه
بورام:خسته نمیشما
جولیا:16سالم که بود مادرم که فوت شد بابام یک سال بعدش با یکی ازدواج کرد زن خوبی بود البته تا وقتی بابام خونه بود،وقتی بابام میرفت سر کار شروع میکرد به دیوونه بازی می گفت برم بیرون و دیگه نیام از خونه پرتم کرد بیرون و منم رفتم شب بود و بابام پیدام کرد بهش پناه اورده و گفتم:بابا خواهش میکنم اونو طلاق بده اون از خونه پرتم کرد بیرون.....

حال میکنید خدایی؟؟؟؟
دیدگاه ها (۰)

Best worng

Best worng

Best worng

Best worng

𝑷𝒂𝒓𝒕 𝟒عشق مافیاویو بورام ساعت 8:30 از تخت اومدم بیرون یه دوش...

𝑷𝒂𝒓𝒕 𝟕عشق مافیاویو بورام یه نفر اومد دنبالم که ببرتم تو عمار...

و....ویو جونگکوک رسیدیم عمارت بدون اینکه توجه بهش کنم رفتم ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط