گاهی دلم میخواهد خودم را رها کنم
گاهی دلم میخواهد خودم را رها کنم،
در دورترین جادهها
گمشده میان خیالهایی سبز
که بوی آزادی میدهند...
اما هر بار که پس از طوفان بیپایان افکارم
چشم به آسمان میدوزم
تا روشنایی رنگینکمان را ببینم،
پردهای از خاکستر بر دنیایم میافتد
و با هر قدم
تکههای درخشان خاطره
چون شیشههای شکسته
به عمق زخمهای کهنهام فرو میروند...
آنها عشقی را به یادم میآورند
که حقیقت زندگیام نبود
بلکه سرابی فریبنده بود،
نوری تیره بر کویر تشنه باورم..
و من ماندم
میان طوفانها و ویرانهها،
با قلبی که دیگر
به هیچ رنگینکمانی
ایمان ندارد...
"Marie's writings "
در دورترین جادهها
گمشده میان خیالهایی سبز
که بوی آزادی میدهند...
اما هر بار که پس از طوفان بیپایان افکارم
چشم به آسمان میدوزم
تا روشنایی رنگینکمان را ببینم،
پردهای از خاکستر بر دنیایم میافتد
و با هر قدم
تکههای درخشان خاطره
چون شیشههای شکسته
به عمق زخمهای کهنهام فرو میروند...
آنها عشقی را به یادم میآورند
که حقیقت زندگیام نبود
بلکه سرابی فریبنده بود،
نوری تیره بر کویر تشنه باورم..
و من ماندم
میان طوفانها و ویرانهها،
با قلبی که دیگر
به هیچ رنگینکمانی
ایمان ندارد...
"Marie's writings "
- ۱۰.۴k
- ۱۷ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط