ظهور ازدواج

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩
(♡)پارت ۲۵۱ (⁠♡)


اروم گفتم نه...ممنون..
و راه افتادم.
جیمین پشتم اومد و گفت: خوشت نیومد؟ دوخت دست و مارك اصل فرانسه بوداا..شما خانوما که میمیرین واسه همچین لباسايي اونوقت یه نگاه کاملم بهش ننداختي؟
با حرص گفتم: من نمیمیرم..
و راه افتادم..
جلوي لباس بلند ياسي وايستادم..
خيلي ساده بود.
بلند و راسته..
خيلي سنگين و احتمالا مناسب امشب..
نرم استینش رو توي دستم گرفتم که نگاهم به اتیکت قیمتش
خورد.
واااااي.. چقدر گرونه..
اوه.. برق از سرم پرید
جیمین کنارم وایستاد و زل زد به لباسه و گفت:قشنگه..میخواي
بپوشیش؟
تند گفتم نه...نه...
و خواستم برم که بازومو گرفت و گفت:چیه؟واقعا نميخواي
بپوشیش؟
لرزون گفتم نه...
متفکر گفت: به نظر خوشت اومده بود .
که...
کلافه و اروم گفتم نه خيلي..باید لباسهاي بهتر ديگه اي هم
باشه... خيلي گرونه...
خواستم برم . قیمتش داري؟ بیا برو بپوش..
که بازومو گرفت و با لبخند باريکي گفت:چیکار
داشته
چشمامو گرد کرد و تند و اروم گفتم خوب نمیصرفه.. چرا چنین پول
زيادي رو واسه یه شب بدي؟ بعدش که به دردم نمیخوره.. با لبخند دست تو جیبش کرد و زل زد بهم.
چیه؟
بلند گفت: خانوم یه دقیقه تشریف میارین؟
تند به پشتم نگاه کردم
دختر فروشنده جلو اومد.
استین جیمین رو کشیدم و اروم گفتم من نمیخوامش
بي
توجه بهم گفت میشه این لباس سایز همسرم رو بیارین؟
و منو نشون داد.
همسرم؟
از واژه اش لرز ريزي به تنم افتاد.
چرا عادي نميشه؟
فروشنده-همین ياسيش رو بیارم؟ زرشکي و بنفش هم داره..
و به رنگبندیش اشاره کرد.
جیمین: -کدوم؟
با حرص و خشم نگاش کردم.
مهربون تر گفت:کدوم؟
کلافه نفسم رو بیرون دادم و لبخند باريکي زدم و گفتم:همین


های خفنا ... گوش بدین که جیمین داره بهمون خیانت می‌کنه با یخ دختر اخخخخ که دلم لرزید خدا آه آه بمیرم من ..؟ شما نمی‌خواهین با من بمیرین ؟ ؟ ؟ 😂😂😎😊
دیدگاه ها (۵۵)

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۵۲ (⁠♡)رنگش.. جیمین نگاهي به ...

ادامه ... برگشتم سمتش که دیدم دست تو جیب و جدي به لباس خوابا...

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت۲۵۰ (⁠♡) دستاشو روي این گذاشت و...

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۴۹(⁠♡) نفسش رو شدید بیرون داد ...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۴۸ عمیق گفت به همه شون و از ج...

) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۹۲ (⁠♡). یهو یاد برف افتادم و ه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط