یادگاری از تاریکی
"یادگاری از تاریکی"
"پارت یازدهم"
کسی که نتواند زیبایی را در چهره «تمام» انسان ها ببیند نادان است....
ادامه:
با افکار خودم کلنجار میرفتم که ناگهان متوجه شدم کلاس تمام شده است و باید برای اموزش های بعدی به کلاس دیگری برویم.
کلاس بعدی ما فرهنگ و هنر بود. من خلاقیت خاصی در هنر ندارم. هرچند فرهنگ و هنر یکی از مورد علاقه ترین درس های عمرم است. ای هر حال دلیل نمیشود چون به کاری علاقه دارم باید حتما در آن استاد باشم. هرکسی در یک کاری استاد است که فرد دیگری از پسش بر نمی اید.
من در خیلی کارها بی مصرف و بدرد نخور هستم مانند خیاطی. بد ترین کاری که داخلش گند میزنم. ولی تعریف از خود نباشد در آشپزی ماهر هستم.
جدا از این کلمات بیهوده که در ذهنم پیچیده بود چیز عجیبی توجه من را به خود جلب کرد.
فلورا ژولین دختری که همیشه من را اذیت میکرد دیگر حتی به من نگاه هم نمی کرد. عجیب بود، یعنی من را بیخیال شده است؟ یا شاید نقشه ای تازه برای آزار من دارد؟
به تمام این ها فکر میکردم و از اتفاق افتادنشان میرسیدم. متاسفانه درست گفتند که «از هرچی برسی سرت میاد!»
زمان ناهار خوری بود. من مثل یک فرد عادی در صف ایستاده بودم. تا اینکه فلورا از انتهای صف پیش من آمد و از بالا به من نگاه کرد و با نیش خند گفت: بازم تو ؟ فکر میکردم که از خجالت دیگر به اینجا نمیای!
جوابی ندادم و مثل سال های قبل فقط شنونده بودم. چیکار میتوانستم بکنم؟ فردی به کوچکی و قد کوتاهی من مگه حریف یه دختر قد بلند میشود؟
او دستش را روی شونه ام گذاشت و ادامه داد:
تو جات انتهای صف است نه اینجا! همین الان برو انتهای صف.
بدون هیچ حرفی همانطور که سرم را پایین انداخته بودم شروع به حرکت کردم اما قبل از اینکه حرکتی انجام دهم دوباره ادامه داد: نه نه! صبر کن زباله! چرا فردی به حقیری تو باید اصلا غذای نسبتا خوشمزه ی این دبیرستان را بخورد؟ اگر گشنته میتونی غذا های رو زمین رو لیس بزنی.
با کمی تلاش گفتم: غذایی بر روی زمین نیست.
فلورا یکی از سینی های فرد دیگری را بدون اجازه گرفت و ازم پرسید که آیا برنج دوست دارم؟ من هم به نشانه تایید سرم را تکان دادم. ناگهان از قصد کل غذا های سینی را روی زمین ریخت........
"پایان پارت یازدهم"
"پارت یازدهم"
کسی که نتواند زیبایی را در چهره «تمام» انسان ها ببیند نادان است....
ادامه:
با افکار خودم کلنجار میرفتم که ناگهان متوجه شدم کلاس تمام شده است و باید برای اموزش های بعدی به کلاس دیگری برویم.
کلاس بعدی ما فرهنگ و هنر بود. من خلاقیت خاصی در هنر ندارم. هرچند فرهنگ و هنر یکی از مورد علاقه ترین درس های عمرم است. ای هر حال دلیل نمیشود چون به کاری علاقه دارم باید حتما در آن استاد باشم. هرکسی در یک کاری استاد است که فرد دیگری از پسش بر نمی اید.
من در خیلی کارها بی مصرف و بدرد نخور هستم مانند خیاطی. بد ترین کاری که داخلش گند میزنم. ولی تعریف از خود نباشد در آشپزی ماهر هستم.
جدا از این کلمات بیهوده که در ذهنم پیچیده بود چیز عجیبی توجه من را به خود جلب کرد.
فلورا ژولین دختری که همیشه من را اذیت میکرد دیگر حتی به من نگاه هم نمی کرد. عجیب بود، یعنی من را بیخیال شده است؟ یا شاید نقشه ای تازه برای آزار من دارد؟
به تمام این ها فکر میکردم و از اتفاق افتادنشان میرسیدم. متاسفانه درست گفتند که «از هرچی برسی سرت میاد!»
زمان ناهار خوری بود. من مثل یک فرد عادی در صف ایستاده بودم. تا اینکه فلورا از انتهای صف پیش من آمد و از بالا به من نگاه کرد و با نیش خند گفت: بازم تو ؟ فکر میکردم که از خجالت دیگر به اینجا نمیای!
جوابی ندادم و مثل سال های قبل فقط شنونده بودم. چیکار میتوانستم بکنم؟ فردی به کوچکی و قد کوتاهی من مگه حریف یه دختر قد بلند میشود؟
او دستش را روی شونه ام گذاشت و ادامه داد:
تو جات انتهای صف است نه اینجا! همین الان برو انتهای صف.
بدون هیچ حرفی همانطور که سرم را پایین انداخته بودم شروع به حرکت کردم اما قبل از اینکه حرکتی انجام دهم دوباره ادامه داد: نه نه! صبر کن زباله! چرا فردی به حقیری تو باید اصلا غذای نسبتا خوشمزه ی این دبیرستان را بخورد؟ اگر گشنته میتونی غذا های رو زمین رو لیس بزنی.
با کمی تلاش گفتم: غذایی بر روی زمین نیست.
فلورا یکی از سینی های فرد دیگری را بدون اجازه گرفت و ازم پرسید که آیا برنج دوست دارم؟ من هم به نشانه تایید سرم را تکان دادم. ناگهان از قصد کل غذا های سینی را روی زمین ریخت........
"پایان پارت یازدهم"
- ۸۷۸
- ۰۱ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط