پارت۲

پارت۲

نمیدونستم ذوق کنم یا به خاطر حالش ناراحت باشم.باورم نمیشد.سفر در زمان؟دستگاه کار میکرد.
همه مثل من خشکشون زده بود.بعد از چند ثانیه همه پشت سر هم سوال میکردن.چی دیدی چطور بود چجوری گذشت.
مهرداد همه رو کنار زد و گفت
_خیل خب فعلا دورشو خلوت کنین تا یکم حالش جا بیاد.
اما ایمان با صورتی که از درد جمع شده بود بلند شد و نشست.مهرداد گفت
_اخه با این حالت...
_نه من خوبم...
معلوم بود که درد داره...ولی با این حال ادامه داد
_شگفت انگیز بود...نمیدونم چجوری وصفش کنم ولی...مثل این بود که زمان بی معنی بود.
پرسیدم
_چقدر تونستی بری جلو؟
_حدود ۸ دقیقه.
همه با تعجب به هم نگاه کردیم
_ولی تو فقط ۱۰ ثانیه توی دستگاه بودی.
ایمان کوتاه خندید و گفت
_شوخی میکنی؟نه این امکان نداره من ۸ دقیقه ی بعدو دیدم.مطمئنم.
مهرداد گفت
_این میتونه منطقی باشه که زمانی که برای ما گذشت برای ایمان سریع تر گذشته باشه.دستگاه تونسته خط زمان رو منحنی کنه و از بینش رد شه پس این اصلا عجیب نیست.
چند قدم جلو اومد و انگار که یه دفه چیزی به ذهنش رسید گفت
_حتی...میتونیم یه کاری کنیم بیشتر ازینا طول بکشه...
رو به ایمان ادامه داد
_ببینم تو تونستی از دستگاه پیاده شی؟
ایمان هنوز گیج بود و مشخص بود سردرد بدی داره.
_نه...ینی شوکه شده بودم.
_ما باهات حرف زدیم؟
_نه...ولی تونستم ببینم که خونی اینجا افتادم و بشنوم که بهم چی میگین.
ایمان گفت
_باید دوباره امتحان کنیم خیلی نزدیک شدیم.
آقای شریفی گفت
_فعلا پروژه رو کنار میزاریم باید مطمئن شیم بلایی سر کسی نمیاد.
مهرداد شاکی گفت
_ولی ما...
_همین که گفتم.ایمان ممکن بود بمیره میفهمی که؟
همه سکوت کردیم.حق با رئیس بود ایمان ممکن بود بمیره.
بعد از اینکه حالش بهتر شد کم کم همه رفتیم.
از خوشحالی دلم میخواست پرواز کنم این بزرگ ترین پروژه ی قرن بود.یا نه!بزرگ ترین پروژه تاریخ بود!
دلم میخواست همونجا زنگ بزنم به شایان و همه چیو بگم ولی حیف که محرمانه بود و اجازشو نداشتم...
با این حال برای قرار دیر نکردم.بلافاصله از سازمان به رستوران رفتم.شغلی که داشتم محرمانه بود.ازمایشا محرمانه بود و حتی هویتم هم محرمانه بود.
ماه ها بود که روی این پروژه کار میکردیم و بالاخره تونستیم خط زمانو به هم بزنیم.این کار همونقدر که مهم بود خطرناک هم بود...
دیدگاه ها (۱)

پارت۳

شخصیت ها

پارت۱

بچه ها رمان تکرار بی شباهت توی سایتی ک میگم گذاشته شده میتون...

پارت سوم رمان عشق اجباری

تتو آرتیست دوست داشتنی منپارت آخراز زبان ا/ت:راستش دو دل بود...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط