پیرمردی هر روز تو محله می دید پسرکی با کفش های پاره و پای

پیرمردی هر روز تو محله می دید پسرکی با کفش های پاره و پای برهنه با توپ پلاستیکی فوتبال بازی می کند،روزی رفت ی کتانی نو خرید و اومد و به پسرک گفت بیا این کفشا رو بپوش…



پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟! پیرمرد لبش را گزید و گفت نه! پسرک گفت پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم که کفش ندارم…



(دوست خدا بودن سخت نیست…)
دیدگاه ها (۳)

آدمها رو ذخیره نکنیم برای روزهای مبادا اگر برای کسی نصفه و ن...

زندگی صحنه رنگین ریاستهمه مشتاق به آن می نگریمعاقبت از پس تق...

بارانمیراث خانوادگی ما بود..کوچک که بودم …از سقف خانه ی ما م...

یکی ازمعدود آدمهایی که واژه‌ی انسانیت برازندشونهکسایی هستند ...

راستی دیشب دوباره مست و تنها بی قرارسر درآوردم از آن کوچه از...

فرار من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط