playmate_p39
هزار تا فکر تو این ذهن منه که برای اینکه بقیه چیزی راجب من فکر نکنن یا چیز منفی ای راجب ام نگن هیچی نمیگم میبینی ؟ تو داداشمی داری بعد ۲۲ سال این حرفا رو از زبون من میشنوی تازه این حتی ۱ درصد ماجرا ام نیست خستم کوک خستهه از قوی بودن، گریه نکردن، مهربون بودن ،فکر کردن زیاد، حرف نزدن،... ولی نمیتونم نمیتونم حرف بزنم نمیتونم گریه کنم نمیتونم قوی نباشم چون خوشم نمیاد بقیه بهم بگن لوس یا ضعیف یا هر چیز مضخرف دیگه ولی کوک الان تو منو بفهم باشه؟ تو حواست به من باشه عین همیشه پیشم باش ناراحتم نکن اذیت ام نکن تنهام نزار
●بارون میبارید انگار اسمون هم شریک غم ات بود داشت باهاش همدردی میکرد از این وضعیت اسمون هم غمش تبدیل به گریه شده بود بعد از ۲۲ سال ات داشت حرف میزد بعد از ۱۷ سال داشت دوباره گریه میکرد و فقط کوک شاهد این صحنه بود و با هر حرف ات قلبش تیکه تیکه میشد نابود میشد
* کوک رفت سمت ات رو به روی ات واستاده بود اشکای ات و با دستاش پاک کرد و بغلش کرد و بغض اش ترکید
کوک:..... دورت بگردم هیششش متاسفم ببخشید ات مثل اینکه اصلا حواسم بهت نبوده مراقبت نبودم ولی....(کلی حرف زد همینطور که ات و بغل کرده بود و داشت گریه میکرد)
●بلاره بحثشون تموم شد و راهی عمارت شدن اما کی میدونه شاید این تازه اول ماجراس ....
* سوار ماشین شدن ات انقدر خسته بود که تو ماشین خوابش برد کوک بیشتر توی خیابونا پرسه زد تا ات بیشتر بخوابه و خوابش عمیق تر شه نگاهی به ات انداخت و با خودش گفت
کوک: از بچگی همینطوری بودی ماشین و شبیه تخت خواب میدیدی از وقتی که سوارش میشدیم تا وقتی که برسیم میخوابیدی تازه وقتی میرسیدیم ام خواب و بودی مجبور میشدیم بغلت کنیم
کوک ویو :
اولین بار بود ات و اینجوری میدیم اولین بار بود میدیدم داره اینجوری گریه میکنه داره حرفاشو بهم میزنه هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش با هر قطره اشکش نابود میشدم تقصیر اون کیم تهیونگ حرومزاده اس نمیدونه چه برنامه ای براش ریختم باید یادش بمونه اون خودش شروع کرد و من تموم شدنش و رسم میکنم.
*رسیدن به عمارت کوک ماشین و خاموش کرد و ات و اروم بغل کرد و بردش تو اتاق و روش پتو کشید و رو کرد به اجوما و گفت
کوک: اجوما فردا یه صبحانه درست حسابی درست کن هرچی که ات دوست داره باشه؟ نهار شام کلا هرچی ات دوست داره درست کن
اجوما: خیالت راحت پسرم خسته ای برو بخواب
کوک:باشه شب به خیر
اجوما: شب به خیر
*کوک ات و سفت بغل کرد انگار سال ها بود که ندیده بودش و الان تازه پیداش کرده یکم با موهاش بازی کرد و نکاهش کرد و کم کم خوابش برد .
●بارون میبارید انگار اسمون هم شریک غم ات بود داشت باهاش همدردی میکرد از این وضعیت اسمون هم غمش تبدیل به گریه شده بود بعد از ۲۲ سال ات داشت حرف میزد بعد از ۱۷ سال داشت دوباره گریه میکرد و فقط کوک شاهد این صحنه بود و با هر حرف ات قلبش تیکه تیکه میشد نابود میشد
* کوک رفت سمت ات رو به روی ات واستاده بود اشکای ات و با دستاش پاک کرد و بغلش کرد و بغض اش ترکید
کوک:..... دورت بگردم هیششش متاسفم ببخشید ات مثل اینکه اصلا حواسم بهت نبوده مراقبت نبودم ولی....(کلی حرف زد همینطور که ات و بغل کرده بود و داشت گریه میکرد)
●بلاره بحثشون تموم شد و راهی عمارت شدن اما کی میدونه شاید این تازه اول ماجراس ....
* سوار ماشین شدن ات انقدر خسته بود که تو ماشین خوابش برد کوک بیشتر توی خیابونا پرسه زد تا ات بیشتر بخوابه و خوابش عمیق تر شه نگاهی به ات انداخت و با خودش گفت
کوک: از بچگی همینطوری بودی ماشین و شبیه تخت خواب میدیدی از وقتی که سوارش میشدیم تا وقتی که برسیم میخوابیدی تازه وقتی میرسیدیم ام خواب و بودی مجبور میشدیم بغلت کنیم
کوک ویو :
اولین بار بود ات و اینجوری میدیم اولین بار بود میدیدم داره اینجوری گریه میکنه داره حرفاشو بهم میزنه هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش با هر قطره اشکش نابود میشدم تقصیر اون کیم تهیونگ حرومزاده اس نمیدونه چه برنامه ای براش ریختم باید یادش بمونه اون خودش شروع کرد و من تموم شدنش و رسم میکنم.
*رسیدن به عمارت کوک ماشین و خاموش کرد و ات و اروم بغل کرد و بردش تو اتاق و روش پتو کشید و رو کرد به اجوما و گفت
کوک: اجوما فردا یه صبحانه درست حسابی درست کن هرچی که ات دوست داره باشه؟ نهار شام کلا هرچی ات دوست داره درست کن
اجوما: خیالت راحت پسرم خسته ای برو بخواب
کوک:باشه شب به خیر
اجوما: شب به خیر
*کوک ات و سفت بغل کرد انگار سال ها بود که ندیده بودش و الان تازه پیداش کرده یکم با موهاش بازی کرد و نکاهش کرد و کم کم خوابش برد .
- ۲.۵k
- ۲۹ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط