فصل اول سایهها روی دیوار روایت ملیکا
فصل اول – سایهها روی دیوار (روایت: ملیکا)
شب سردی بود. بادی که از میان دیوارهای سنگی عمارت رد میشد، انگار خاطرات پوسیدهای را با خود میآورد؛ صدای قدمها، صدای گریهی خاموشِ زنهایی که دیگر نامی نداشتند، و گاهی، فقط گاهی، صدای خندهی کوتاه و کشدارِ او... جونگ کوک.
من نباید اینجا باشم. این را مادرم بارها با لرز در صدا و اشک در چشم گفته بود. اما من آمده بودم. مثل زنی که به ارواح اجدادیاش لبخند میزند تا طلسمی را بشکند.
در عمارت کیمسانگ، گذشته زنده بود. دیوارها نفس میکشیدند. پردهها راز میگفتند. و من، ملیکا، تنها دختری بودم که جسارت کرده بود به چشمان جونگ کوک نگاه کند؛ مردی که دربارهاش فقط در نجواهای ترسخورده شنیده میشد.
میگفتند او شکنجهگر بود. میگفتند هرکه به اتاق زیرزمینش رفته، با پاهای خودش بیرون نیامده.
میگفتند عاشق که میشد، نابود میکرد...
و من، احمقانه، همان لحظهای عاشقش شدم که چشمهایش برای اولین بار نگاهم کردند؛ سیاه، ساکت، پر از خون و گناه... و عمیقتر از شب.
اما نمیدانستم که آن نگاه، زندگیام را نمیگیرد... روحام انگار مرده بود
شب سردی بود. بادی که از میان دیوارهای سنگی عمارت رد میشد، انگار خاطرات پوسیدهای را با خود میآورد؛ صدای قدمها، صدای گریهی خاموشِ زنهایی که دیگر نامی نداشتند، و گاهی، فقط گاهی، صدای خندهی کوتاه و کشدارِ او... جونگ کوک.
من نباید اینجا باشم. این را مادرم بارها با لرز در صدا و اشک در چشم گفته بود. اما من آمده بودم. مثل زنی که به ارواح اجدادیاش لبخند میزند تا طلسمی را بشکند.
در عمارت کیمسانگ، گذشته زنده بود. دیوارها نفس میکشیدند. پردهها راز میگفتند. و من، ملیکا، تنها دختری بودم که جسارت کرده بود به چشمان جونگ کوک نگاه کند؛ مردی که دربارهاش فقط در نجواهای ترسخورده شنیده میشد.
میگفتند او شکنجهگر بود. میگفتند هرکه به اتاق زیرزمینش رفته، با پاهای خودش بیرون نیامده.
میگفتند عاشق که میشد، نابود میکرد...
و من، احمقانه، همان لحظهای عاشقش شدم که چشمهایش برای اولین بار نگاهم کردند؛ سیاه، ساکت، پر از خون و گناه... و عمیقتر از شب.
اما نمیدانستم که آن نگاه، زندگیام را نمیگیرد... روحام انگار مرده بود
- ۲.۱k
- ۰۹ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط