نقش خودبینیست بر آیینهی دلسنگها

نقش خودبینی‌ست بر آیینه‌ی دل‌سنگ‌ها
همدلی دور است از دل‌سنگ‌ها، فرسنگ‌ها

در سرت با ما خیال جنگ بود و دل‌خوشیم
عاقبت صلح است فرجام تمام جنگ‌ها

پیش پایم با دروغی نو چراغ افروختی
گرچه می‌سوزیم، می‌سازیم با نیرنگ‌ها

کاش غیر از غم کسی چنگی به دل می‌زد، ولی
شور شادی برنمی‌خیزد از این آهنگ‌ها

همدم شب‌های تنهایی ما جز آه نیست
کس نمی‌گیرد سراغ از خلوت دل‌تنگ‌ها

گرچه بیزار از نفاقم، گاه می‌گویم به خود
هر زمان یک‌رنگ باید بود با صدرنگ‌ها


📕جایگاه شهود
دیدگاه ها (۰)

‌واجب نبود دل به بتی بیهده بستنکاو او را نبود شیوه به جز عهد...

‌معشوق نداند غم محرومیِ عاشقآزاد ندارد خبر از حالِ گرفتار‌

سوی تو می‌آیم تو از من می‌گریزیشاید که می‌خواهی غرورم را بری...

‌تو را به جای همه‌ی کسانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم!تو را ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط