P
P.1
صدای موزیک توی سالن عمارت پیچیده بود. کوک روی مبل چرمی نشسته بود، یه لیوان نوشیدنی توی دستش بود و نگاه سردش روی جمعیت میچرخید… تا وقتی که چشمش خورد به "ا.ت".
اون لبخند روی لبش بود، یه لبخند لعنتی که کوک خوب میشناختش. داشت با "جیهون" یکی از بادیگاردای شخصی کوک حرف میزد... نه، فقط حرف نمیزد. میخندید، دستش رو بازوش بود و جیهونم حسابی گرم گرفته بود.
کوک ابروهاشو انداخت پایین. فکش قفل شد. لیوانش رو محکم روی میز گذاشت و از جاش بلند شد.
"ا.ت" داشت میخندید که صدای خشک و عمیق کوک از پشتش اومد:
– «خوبه... خیلی خوب. داری خوش میگذره، نه؟»
ا.ت آروم برگشت، یه نیمنگاه انداخت به صورت جدی کوک و با یه لبخند موذی گفت:
– «تو که سردی با همه... فکر کردم شاید جیهون بتونه گرمتر باشه.»
چشمای کوک خشم گرفتن. نزدیکش شد، جوری که نفساش خورد به صورت "ا.ت".
– «دستتو از اون بگیر... قبل از اینکه کاری کنم "
"ا.ت" با لجبازی خندید و دستشو از بازوی جیهون برنداشت. گفت:
– «تو که نمیخواستی! یکی دیگه خواست. تازه، مگه خودت نمیگی من آزادم؟»
کوک اخماش بیشتر تو هم رفت. یهو مچ دست "ا.ت" رو گرفت، محکم ولی نه دردناک. جیهون سریع عقب کشید، میدونست وقتی رییس اینطوری نگات میکنه، بهترین کار اینه که فرار کنی.
– «آره، آزادی… ولی تا وقتی من نخوام کسی حتی نگاهت کنه، حق نداری حتی نفس بکشی کنار کسی!»
"ا.ت" سعی کرد دستشو بکشه عقب، اما کوک محکمتر گرفتش. گفت:
– «ولم کن جونگ کوک!»
کوک با صدایی که پر از خشم کنترلشده بود، گفت:
– «نه. الان میای با من. میریم بالا. چون اگه یه ثانیه دیگه کنار این بایستی، نمیدونم جلوی خودمو میتونم بگیرم یا نه.»
همهی خدمتکارا و بادیگاردای اطرافشون ساکت وایستاده بودن، حتی نفس هم نمیکشیدن. "ا.ت" نگاه چالشی بهش انداخت ولی ته دلش یه ذره از اون خشم توی چشمای کوک لرزید.
کوک دستشو کشید و بدون حرف بردش سمت پلهها...
صدای موزیک توی سالن عمارت پیچیده بود. کوک روی مبل چرمی نشسته بود، یه لیوان نوشیدنی توی دستش بود و نگاه سردش روی جمعیت میچرخید… تا وقتی که چشمش خورد به "ا.ت".
اون لبخند روی لبش بود، یه لبخند لعنتی که کوک خوب میشناختش. داشت با "جیهون" یکی از بادیگاردای شخصی کوک حرف میزد... نه، فقط حرف نمیزد. میخندید، دستش رو بازوش بود و جیهونم حسابی گرم گرفته بود.
کوک ابروهاشو انداخت پایین. فکش قفل شد. لیوانش رو محکم روی میز گذاشت و از جاش بلند شد.
"ا.ت" داشت میخندید که صدای خشک و عمیق کوک از پشتش اومد:
– «خوبه... خیلی خوب. داری خوش میگذره، نه؟»
ا.ت آروم برگشت، یه نیمنگاه انداخت به صورت جدی کوک و با یه لبخند موذی گفت:
– «تو که سردی با همه... فکر کردم شاید جیهون بتونه گرمتر باشه.»
چشمای کوک خشم گرفتن. نزدیکش شد، جوری که نفساش خورد به صورت "ا.ت".
– «دستتو از اون بگیر... قبل از اینکه کاری کنم "
"ا.ت" با لجبازی خندید و دستشو از بازوی جیهون برنداشت. گفت:
– «تو که نمیخواستی! یکی دیگه خواست. تازه، مگه خودت نمیگی من آزادم؟»
کوک اخماش بیشتر تو هم رفت. یهو مچ دست "ا.ت" رو گرفت، محکم ولی نه دردناک. جیهون سریع عقب کشید، میدونست وقتی رییس اینطوری نگات میکنه، بهترین کار اینه که فرار کنی.
– «آره، آزادی… ولی تا وقتی من نخوام کسی حتی نگاهت کنه، حق نداری حتی نفس بکشی کنار کسی!»
"ا.ت" سعی کرد دستشو بکشه عقب، اما کوک محکمتر گرفتش. گفت:
– «ولم کن جونگ کوک!»
کوک با صدایی که پر از خشم کنترلشده بود، گفت:
– «نه. الان میای با من. میریم بالا. چون اگه یه ثانیه دیگه کنار این بایستی، نمیدونم جلوی خودمو میتونم بگیرم یا نه.»
همهی خدمتکارا و بادیگاردای اطرافشون ساکت وایستاده بودن، حتی نفس هم نمیکشیدن. "ا.ت" نگاه چالشی بهش انداخت ولی ته دلش یه ذره از اون خشم توی چشمای کوک لرزید.
کوک دستشو کشید و بدون حرف بردش سمت پلهها...
- ۲۳.۶k
- ۲۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط