پارت

پارت²²

رفتم تو اتاق ارباب

کوک:بیا بشین
ات:بله
کوک:نگاه ات نمیخوام مقدمه چینی کنم برای همین سریع میگم
ات:چیزی شده ارباب
کوک:پدر و مادر از تو خوششون اومده و اونا میخوان که باتو ازدواج کنم
ات:چی[بلند]
کوک:صداتو بیار پایین
ات:چی میگد ارباب چرا من باشما باید ازدواج کنم وقتی علاقه‌ی بهتون ندارم
کوک:نه من خیلی دوست دارم چون پدر مادرم میگن میخوان باهات ازدواج کنم حرف اضافیم نمیزنی فهمیدی فردا هم میریم خرید حالا هم برو گمشو[اخرشو با داد گفت]

ات ویو
بغض کرده بودم از اتاق اومد بیرون و درو بستم که بغضم شکست و اشکام روی صورتم ریخت از پله ها رفتم پایین و تا تونستم گریه کردم که روی میز خوابم برد....

کوک ویو

بعد از اینکه با ات حرف زدم معلوم بود خیلی ناراحت شده بود...اصن به درک من هنوزم منتظر آچا میمونم[بچه ها اچا دختر خاله کوکه که خودشو به زور عاشق کوک کرده و الان ۳ساله رفته ] با همین فکرا خوابم برد.....

دوتاشون غرق خواب بودن که صدای تیر اندازی کل محوطه عمارتو گرفت جینو سریع وارد عمارت شد ات که تازه از خواب بلند شده بود با گیجی به درو دیوار نگاه می‌کرد که جینو گفت ات برو زیر اپن و خودته جیتو رفت طبقه بالا در اتاق ارباب.........................
بچه ها دیشب نتم قطع بود الان تونستم بزارم که کسی خونه نیست شبم یه پارت دیگه اگه شد میزارم
like:¹²⁰
comment:¹⁸⁰
دیدگاه ها (۱۹۷)

پارت²³ارباب که همزمان جونگکوک هم در اتاق رو باز کردکوک:چی شد...

پارت²⁴تهیونگ: نظرت چیه که بمیری کوک:نظر من درمورد تو اینطور ...

پارت²¹پ.ک:کوک تو با این دختر باید ازدواج کنی و یه وارث برای ...

پارت²⁰ات اومد ات:بفرمایید م.ک:ممنونم دخترمات خواهش میکنمکوک:...

قاتل سادیسمی من 🍸پارت ۱۷:۰۰ صبحویو اتاز خواب بیدار شدم که سا...

بهم رسیده

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط