The eyes that were painted for me
The eyes that were painted for me...
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"
part ۲۰
شب آرام بود، اما اتاقت نه.
هوا سنگین مانده بود، مثل اتاقی که کسی تازه از آن عبور کرده باشد، رد هایش هنوز به جا مانده.
پنجره نیمهباز بود، پردهها آهسته تکان میخوردند، و بوی بارانی که باریده بود، در هوا شناور بود.
تو روی لبهی تخت نشسته بودی و جیمین روبهرویت، با چهرهای که هم دلتنگ بود، هم خسته، هم انگار کمی… ترسیده.
او نگاهش را از تو نمیگرفت، اما انگار یک نگاه دیگر نیز همراه آن بود، چیزی پشت چشمانش.
چیزی که تو را میدید، اما خودش صاحب بدن و چشمهایش نبود.
– جیمین… امروز دوباره صدای اون رو شنیدی؟
او پلک زد.
یکبار
دو بار
سه بار…
انگار میخواست زمان را عقب بزند.
– نه… یعنی… فقط یهکم.
– «یهکم» یعنی چقدر؟
– تا وقتی دستت رو گرفتم، صدا قطع شد.
آرام انگشتهایش را بالا آورد و دست تو را گرفت.
برای یک لحظه حس کردی گرما برگشته… گرمای آشنای جیمین.
اما درست در همان لحظه، سایهی لبهی چتر سفید در پشت سرش روی دیوار لرزید.
هیچکس آن را نداشت، هیچکس آنجا نبود.
نفس در گلوت مکث کرد.
– جیمین…
– نترس. تو که میدونی من اینجام.
– آره… اما اونم هست. حتی وقتی چیزی نمیگه.
جیمین سرش را پایین انداخت؛ انگار از چیزی که خودشم کاملاً نمیفهمید، خجالت میکشید.
– وقتی میخوام ازت فاصله بگیرم… صدای اون قویتر میشه.
– یعنی میخواد از من دورت کنه؟
– نه…
کمی مکث کرد و ادامه داد.
– یا شاید… میخواد مطمئن شه هنوز هم بخشی از من باهاشه.
دلت فرو ریخت.
با عجز پرسیدی.
– تو چی میخوای؟
چشمهایش روی صورتت خیره شد.
– من؟ تو رو، معلومه که تو رو میخوام.
همین رو میخوای بشنوی، درسته؟
سر تکان دادی.
او لبخند خیلی آرامی زد و به سمتت آمد.
پیشانیاش را به پیشانیات چسباند، نفس گرمش روی ل*بهایت نشست.
– من هنوزم تو رو انتخاب میکنم… فقط… فقط کاش صداش کمتر بود.
در همان لحظه، پشت سرش پردهی سفید پنجره بیهوا تکان خورد.
هیچ نسیمی در کار نبود.
نور چراغ خیابان از لابهلای پرده افتاد و برای یک لحظه، سایهای باریک و عمودی روی زمین نقش بست، شبیه دستهی یک چتر.
تو بیاختیار عقب رفتی.
– دوباره اینجاست…
جیمین نفسش را با سختی بیرون داد.
– آره…
دستش کمی لرزید.
– هر وقت به تو نزدیک میشم، اون هم نزدیکتر میشه.
سکوت.
فقط صدای نفسهاتون در فضای اتاق پیچیده بود. و صدای آرامی که از هیچجا نمیآمد ولی در گوش میپیچید:
> «نورش رو کمتر کن… تا برگرده به من.»
چهرهی جیمین بیحرکت ماند، اما چشمهایش برای یک لحظه تار شدند؛ مثل برقرفتگی لحظهای.
پرسیدی.
– چی گفت؟
– هیچی… فقط… فقط زمزمه بود.
اما تو شنیده بودی.
خیلی واضحتر از قبل.
پاهایت سست شده بود.
– جیمین… این حالت خیلی خطرناک شده.
– میدونم، ولی نمیخوام از تو فاصله بگیرم.
– و اون؟
آه کشید.
– نمیدونم… یورا انگار نمیخواد من انتخاب کنم. انگار میخواد هر دو رو نگه داره.
صدایی پشت شیشه کشیده شد.
مثل کشیدن ناخن روی شیشهی مهگرفته.
اما شیشه خشک بود.
جیمین آهسته گفت:
– اون الآن پشت پنجرهست.
– تو میبینیش؟
– نه… فقط حسش میکنم.
انگار ایستاده و داره نگاه میکنه ببینه تا کجا پیش میرم.
یک قطره آب از شیشه پایین لغزید.
فقط یک قطره.
و زیر آن، حرفی کوتاه با بخار ظاهر شد:
“아직 끝나지 않았어”
(هنوز تمام نشده.)
جیمین رنگش پرید.
– تو اینو نوشتی؟
– نه! قسم میخورم!
سایهی چتر آرام از پنجره دور شد، انگار عقب کشیده باشد…
اما نه کاملاً.
مثل کسی که فقط یک قدم عقب میرود، تا مکالمه را بهتر بشنود.
جیمین آهسته روی زمین نشست، انگار از فشار چیزی روی س*ینهاش نفسش بند آمده باشد.
– اون… نمیذاره تنها بیام سمتت…
تو کنارش نشستی، دستانت را دور شانههایش حلقه کردی.
– پس با هم میآییم. بیا تا ابد با هم باشیم.
او به تو نگاه کرد؛ چشمانی پر از عشق و وحشت.
– میترسم… که یه روز بیدار شم و دیگه من خودم نباشم.
– نترس، تا من هستم… تو هم هستی.
سایه از پشت پنجره آرام برگشت.
انگار این جمله را خوشش نیامده باشد.
اما تو بیتوجه ادامه دادی:
– نمیذارم هیچکس، حتی یه سایه، تو رو ازم بگیره.
و برای اولین بار…
سایه ایستاد.
بیحرکت.
درست روی خط نور.
ادامه دارد....
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"
part ۲۰
شب آرام بود، اما اتاقت نه.
هوا سنگین مانده بود، مثل اتاقی که کسی تازه از آن عبور کرده باشد، رد هایش هنوز به جا مانده.
پنجره نیمهباز بود، پردهها آهسته تکان میخوردند، و بوی بارانی که باریده بود، در هوا شناور بود.
تو روی لبهی تخت نشسته بودی و جیمین روبهرویت، با چهرهای که هم دلتنگ بود، هم خسته، هم انگار کمی… ترسیده.
او نگاهش را از تو نمیگرفت، اما انگار یک نگاه دیگر نیز همراه آن بود، چیزی پشت چشمانش.
چیزی که تو را میدید، اما خودش صاحب بدن و چشمهایش نبود.
– جیمین… امروز دوباره صدای اون رو شنیدی؟
او پلک زد.
یکبار
دو بار
سه بار…
انگار میخواست زمان را عقب بزند.
– نه… یعنی… فقط یهکم.
– «یهکم» یعنی چقدر؟
– تا وقتی دستت رو گرفتم، صدا قطع شد.
آرام انگشتهایش را بالا آورد و دست تو را گرفت.
برای یک لحظه حس کردی گرما برگشته… گرمای آشنای جیمین.
اما درست در همان لحظه، سایهی لبهی چتر سفید در پشت سرش روی دیوار لرزید.
هیچکس آن را نداشت، هیچکس آنجا نبود.
نفس در گلوت مکث کرد.
– جیمین…
– نترس. تو که میدونی من اینجام.
– آره… اما اونم هست. حتی وقتی چیزی نمیگه.
جیمین سرش را پایین انداخت؛ انگار از چیزی که خودشم کاملاً نمیفهمید، خجالت میکشید.
– وقتی میخوام ازت فاصله بگیرم… صدای اون قویتر میشه.
– یعنی میخواد از من دورت کنه؟
– نه…
کمی مکث کرد و ادامه داد.
– یا شاید… میخواد مطمئن شه هنوز هم بخشی از من باهاشه.
دلت فرو ریخت.
با عجز پرسیدی.
– تو چی میخوای؟
چشمهایش روی صورتت خیره شد.
– من؟ تو رو، معلومه که تو رو میخوام.
همین رو میخوای بشنوی، درسته؟
سر تکان دادی.
او لبخند خیلی آرامی زد و به سمتت آمد.
پیشانیاش را به پیشانیات چسباند، نفس گرمش روی ل*بهایت نشست.
– من هنوزم تو رو انتخاب میکنم… فقط… فقط کاش صداش کمتر بود.
در همان لحظه، پشت سرش پردهی سفید پنجره بیهوا تکان خورد.
هیچ نسیمی در کار نبود.
نور چراغ خیابان از لابهلای پرده افتاد و برای یک لحظه، سایهای باریک و عمودی روی زمین نقش بست، شبیه دستهی یک چتر.
تو بیاختیار عقب رفتی.
– دوباره اینجاست…
جیمین نفسش را با سختی بیرون داد.
– آره…
دستش کمی لرزید.
– هر وقت به تو نزدیک میشم، اون هم نزدیکتر میشه.
سکوت.
فقط صدای نفسهاتون در فضای اتاق پیچیده بود. و صدای آرامی که از هیچجا نمیآمد ولی در گوش میپیچید:
> «نورش رو کمتر کن… تا برگرده به من.»
چهرهی جیمین بیحرکت ماند، اما چشمهایش برای یک لحظه تار شدند؛ مثل برقرفتگی لحظهای.
پرسیدی.
– چی گفت؟
– هیچی… فقط… فقط زمزمه بود.
اما تو شنیده بودی.
خیلی واضحتر از قبل.
پاهایت سست شده بود.
– جیمین… این حالت خیلی خطرناک شده.
– میدونم، ولی نمیخوام از تو فاصله بگیرم.
– و اون؟
آه کشید.
– نمیدونم… یورا انگار نمیخواد من انتخاب کنم. انگار میخواد هر دو رو نگه داره.
صدایی پشت شیشه کشیده شد.
مثل کشیدن ناخن روی شیشهی مهگرفته.
اما شیشه خشک بود.
جیمین آهسته گفت:
– اون الآن پشت پنجرهست.
– تو میبینیش؟
– نه… فقط حسش میکنم.
انگار ایستاده و داره نگاه میکنه ببینه تا کجا پیش میرم.
یک قطره آب از شیشه پایین لغزید.
فقط یک قطره.
و زیر آن، حرفی کوتاه با بخار ظاهر شد:
“아직 끝나지 않았어”
(هنوز تمام نشده.)
جیمین رنگش پرید.
– تو اینو نوشتی؟
– نه! قسم میخورم!
سایهی چتر آرام از پنجره دور شد، انگار عقب کشیده باشد…
اما نه کاملاً.
مثل کسی که فقط یک قدم عقب میرود، تا مکالمه را بهتر بشنود.
جیمین آهسته روی زمین نشست، انگار از فشار چیزی روی س*ینهاش نفسش بند آمده باشد.
– اون… نمیذاره تنها بیام سمتت…
تو کنارش نشستی، دستانت را دور شانههایش حلقه کردی.
– پس با هم میآییم. بیا تا ابد با هم باشیم.
او به تو نگاه کرد؛ چشمانی پر از عشق و وحشت.
– میترسم… که یه روز بیدار شم و دیگه من خودم نباشم.
– نترس، تا من هستم… تو هم هستی.
سایه از پشت پنجره آرام برگشت.
انگار این جمله را خوشش نیامده باشد.
اما تو بیتوجه ادامه دادی:
– نمیذارم هیچکس، حتی یه سایه، تو رو ازم بگیره.
و برای اولین بار…
سایه ایستاد.
بیحرکت.
درست روی خط نور.
ادامه دارد....
- ۸.۴k
- ۲۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط