رویای بزرگ
رویای بزرگ
#part85
مامان: پس چیکار کردی؟
پریا: امم ینی
گشتم تا یجای خوب پیدا کنم...
همینجوری با مامان صحبت میکردیم که در باز شد و بابام اومد تو از جام بلند شدم
پریا: سلام بابا
بابا: سلام دخترم قشنگم
بابا دستاشو باز کرد تا مثل همیشه برم تو بغلش و خودمو لوس کنم
ولی هرچی میخواستم برم جلو نمیدونستم
سرمو انداختم پایین که بابا گفت:
میبینم دخترم بزرگ شده و خودشو واسه بابا لوس نمیکنه
پریا: ببخشید
مامان برای اینکه بحثو عوض کرده باشه گفت:
خب پریا عزیزم برو اتاقت لباستو عوض کن بیا پایین شام بخوریم
پریا: مامانم گفتم که سیرم
شما غذاتونو بخورین
من خیلی خستم میرم استراحت کنم
مامان باشه ای گفتم و منم به سمت اتاقم رفتم
دستگیره رو به پایین کشیدم ولی در قفل بود
مامانو صدا زدم
پریا: ماماننن چرا در قفله؟
مامان: درو قفل کردم که کسی اومد نره تو اتاقت کلیدش پشت مجسمه کنار درته
پریا: باشه مرسی
درو اتاقو باز کردم
همه ی وسایلام سر جاش بود
حتی لباسایی که دراوردم و عوضشون کردم هنوز رو تخت بودن
همه ی وسیله هامو دراوردم گذاشتم سرجاشون
چمدونمو گذاشتم بالای کمد
یه آلبوم گوشش دیده میشد
برداشتمش
عکسای دوران مدرسه مون بود ...
من و رستا و باران
تو یک صفحه تاریخ تولدامونو نوشته بودیم
پریا: شتتت پسفردا تولد بارانه🤭
فورا به تهیونگ پیام دادم و گفتم به کوک بگه
خواستم به رستا زنگ بزنم ساعتو که دیدم پشیمون شدم
شاید خواب باشه
بهش پیام دادم
#part85
مامان: پس چیکار کردی؟
پریا: امم ینی
گشتم تا یجای خوب پیدا کنم...
همینجوری با مامان صحبت میکردیم که در باز شد و بابام اومد تو از جام بلند شدم
پریا: سلام بابا
بابا: سلام دخترم قشنگم
بابا دستاشو باز کرد تا مثل همیشه برم تو بغلش و خودمو لوس کنم
ولی هرچی میخواستم برم جلو نمیدونستم
سرمو انداختم پایین که بابا گفت:
میبینم دخترم بزرگ شده و خودشو واسه بابا لوس نمیکنه
پریا: ببخشید
مامان برای اینکه بحثو عوض کرده باشه گفت:
خب پریا عزیزم برو اتاقت لباستو عوض کن بیا پایین شام بخوریم
پریا: مامانم گفتم که سیرم
شما غذاتونو بخورین
من خیلی خستم میرم استراحت کنم
مامان باشه ای گفتم و منم به سمت اتاقم رفتم
دستگیره رو به پایین کشیدم ولی در قفل بود
مامانو صدا زدم
پریا: ماماننن چرا در قفله؟
مامان: درو قفل کردم که کسی اومد نره تو اتاقت کلیدش پشت مجسمه کنار درته
پریا: باشه مرسی
درو اتاقو باز کردم
همه ی وسایلام سر جاش بود
حتی لباسایی که دراوردم و عوضشون کردم هنوز رو تخت بودن
همه ی وسیله هامو دراوردم گذاشتم سرجاشون
چمدونمو گذاشتم بالای کمد
یه آلبوم گوشش دیده میشد
برداشتمش
عکسای دوران مدرسه مون بود ...
من و رستا و باران
تو یک صفحه تاریخ تولدامونو نوشته بودیم
پریا: شتتت پسفردا تولد بارانه🤭
فورا به تهیونگ پیام دادم و گفتم به کوک بگه
خواستم به رستا زنگ بزنم ساعتو که دیدم پشیمون شدم
شاید خواب باشه
بهش پیام دادم
- ۳.۶k
- ۰۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط