تکپارتی یونگی « صدای آرامش »
ساعت نزدیکای غروب بود. استودیو آرام بود و نور نارنجی آفتاب از لای پردهها روی پیانو افتاده بود. تو با یک لیوان قهوه وارد شدی؛ همونجایی که همیشه میآمدی تا یونگی رو وسط کار تماشا کنی—متمرکز، عمیق، و غرق در موسیقی.
یونگی سرش پایین بود و هدفون روی گوشش. ولی تا در رو آرام بستی، انگار حس کرده باشه، سرش رو بلند کرد و نگاهش بهت افتاد. همون نگاه همیشگی… آروم ولی پر از چیزهایی که هیچوقت نمیگفت.
لبخند خیلی کوچیکی زد.
«باز اومدی مزاحم تمرکزم بشی؟»
تو خندیدی و لیوان رو جلوش گرفتی:
«نه، اومدم نجاتت بدم. ساعتهاست چیزی نخوردی.»
لیوان رو گرفت و دستهاتون برای لحظهای به هم خورد. همون لحظهای که قلبت همیشه بیهوا یه ضربهی اضافه میزد.
یونگی قهوه رو بو کرد و گفت:
«تو تنها آدمی هستی که با قهوههات میتونی منو مجبور کنی استراحت کنم.»
نشستی روی مبل کنار میز میکس و اون به پشت صندلی تکیه داد. موهای مشکیش کمی روی پیشونیش افتاده بود.
«آهنگ جدیدت چطوره؟» پرسیدی.
یونگی آه کوتاهی کشید.
«یه چیزی کم داره. صداش خوبه، اما حسش… نمیچسبه.»
نگاهش رو از لپتاپ برداشت و مستقیم زل زد بهت.
«شاید باید یه دلیل واقعی برای احساس داشتن پیدا کنم.»
قلبت لرزید. سؤال پرسیدی اما صدا از گلو بیرون نمیاومد.
«چ-چه دلیلی؟»
یونگی آروم از صندلی بلند شد، به سمتت اومد و کنار مبل ایستاد.
«تو… همیشه به کارم حس میدی. نمیدونم چرا.»
تو جا خوردی و فقط تونستی بگی:
«یعنی من باعث میشم بهتر بنویسی؟»
یونگی نیمخندهای زد.
«تو باعث میشی واقعیتر بنویسم.»
بعد کنار تو روی مبل نشست. فاصلهتون خیلی کم بود—اونقدری که بتونی بوی عطر خفیف و خنکش رو حس کنی. انگشتهاش رو به آرامی روی دستهی مبل تکون میداد، چیزی که همیشه وقتی عصبی یا هیجانزده میشد انجام میداد.
«میخوای آهنگ رو گوش بدی؟»
تو سر تکون دادی.
هدفون رو روی گوشهات گذاشت. آهنگ شروع شد… ملودی آرام پیانو، مثل زمستونهای سئول، و ضربهای ملایم. ولی چیزی بیشتر از موسیقی بود—انگار احساسات یونگی توی نتها مخفی شده بود.
وقتی آهنگ تموم شد، چشماتو باز کردی و یونگی داشت نگاهت میکرد.
«خب؟» پرسید.
«قشنگه… خیلی قشنگه. ولی یه کم… غم داره. انگار دلت چیزی رو میخواد.»
یونگی لبخند محوی زد.
«درسته.»
چند ثانیه سکوت بود. بعد خیلی آروم گفت:
«شاید چیزی رو بخوام… که نزدیکمه، ولی نمیدونه.»
نفست بند اومد.
«یعنی…؟»
اون به جلو خم شد، طوری که صدای نفسش رو کنار گوشت حس میکردی.
«تو فکر میکنی من بیاحساس به نظر میرسم… اما وقتی کنارت هستم، خیلی چیزها رو حس میکنم.»
آروم دستت رو گرفت.
گرمای دستش… درست مثل موسیقیش آرامبخش بود.
«اگه بخوای… میتونیم این حس رو واقعی کنیم. بدون عجله، بدون فشار… فقط من و تو.»
چشمهات توی نگاهش گیر کرد.
«من… مدتهاست همینو میخوام.»
یونگی لبخند زد—لبخندی که خیلیها ندیده بودن، لبخند خصوصی و گرمی که فقط برای تو بود.
«پس… بیا این آهنگ رو با هم کاملش کنیم.»
دستت رو رها نکرد.
نور غروب، اتاق، پیانو، قهوه… همه چیز آرام بود.
و مین یونگی، با صدای آروم و قلبی که فقط برای یک نفر میزد، کنارت نشست و دنیای خودش رو با تو شریک شد.
یونگی سرش پایین بود و هدفون روی گوشش. ولی تا در رو آرام بستی، انگار حس کرده باشه، سرش رو بلند کرد و نگاهش بهت افتاد. همون نگاه همیشگی… آروم ولی پر از چیزهایی که هیچوقت نمیگفت.
لبخند خیلی کوچیکی زد.
«باز اومدی مزاحم تمرکزم بشی؟»
تو خندیدی و لیوان رو جلوش گرفتی:
«نه، اومدم نجاتت بدم. ساعتهاست چیزی نخوردی.»
لیوان رو گرفت و دستهاتون برای لحظهای به هم خورد. همون لحظهای که قلبت همیشه بیهوا یه ضربهی اضافه میزد.
یونگی قهوه رو بو کرد و گفت:
«تو تنها آدمی هستی که با قهوههات میتونی منو مجبور کنی استراحت کنم.»
نشستی روی مبل کنار میز میکس و اون به پشت صندلی تکیه داد. موهای مشکیش کمی روی پیشونیش افتاده بود.
«آهنگ جدیدت چطوره؟» پرسیدی.
یونگی آه کوتاهی کشید.
«یه چیزی کم داره. صداش خوبه، اما حسش… نمیچسبه.»
نگاهش رو از لپتاپ برداشت و مستقیم زل زد بهت.
«شاید باید یه دلیل واقعی برای احساس داشتن پیدا کنم.»
قلبت لرزید. سؤال پرسیدی اما صدا از گلو بیرون نمیاومد.
«چ-چه دلیلی؟»
یونگی آروم از صندلی بلند شد، به سمتت اومد و کنار مبل ایستاد.
«تو… همیشه به کارم حس میدی. نمیدونم چرا.»
تو جا خوردی و فقط تونستی بگی:
«یعنی من باعث میشم بهتر بنویسی؟»
یونگی نیمخندهای زد.
«تو باعث میشی واقعیتر بنویسم.»
بعد کنار تو روی مبل نشست. فاصلهتون خیلی کم بود—اونقدری که بتونی بوی عطر خفیف و خنکش رو حس کنی. انگشتهاش رو به آرامی روی دستهی مبل تکون میداد، چیزی که همیشه وقتی عصبی یا هیجانزده میشد انجام میداد.
«میخوای آهنگ رو گوش بدی؟»
تو سر تکون دادی.
هدفون رو روی گوشهات گذاشت. آهنگ شروع شد… ملودی آرام پیانو، مثل زمستونهای سئول، و ضربهای ملایم. ولی چیزی بیشتر از موسیقی بود—انگار احساسات یونگی توی نتها مخفی شده بود.
وقتی آهنگ تموم شد، چشماتو باز کردی و یونگی داشت نگاهت میکرد.
«خب؟» پرسید.
«قشنگه… خیلی قشنگه. ولی یه کم… غم داره. انگار دلت چیزی رو میخواد.»
یونگی لبخند محوی زد.
«درسته.»
چند ثانیه سکوت بود. بعد خیلی آروم گفت:
«شاید چیزی رو بخوام… که نزدیکمه، ولی نمیدونه.»
نفست بند اومد.
«یعنی…؟»
اون به جلو خم شد، طوری که صدای نفسش رو کنار گوشت حس میکردی.
«تو فکر میکنی من بیاحساس به نظر میرسم… اما وقتی کنارت هستم، خیلی چیزها رو حس میکنم.»
آروم دستت رو گرفت.
گرمای دستش… درست مثل موسیقیش آرامبخش بود.
«اگه بخوای… میتونیم این حس رو واقعی کنیم. بدون عجله، بدون فشار… فقط من و تو.»
چشمهات توی نگاهش گیر کرد.
«من… مدتهاست همینو میخوام.»
یونگی لبخند زد—لبخندی که خیلیها ندیده بودن، لبخند خصوصی و گرمی که فقط برای تو بود.
«پس… بیا این آهنگ رو با هم کاملش کنیم.»
دستت رو رها نکرد.
نور غروب، اتاق، پیانو، قهوه… همه چیز آرام بود.
و مین یونگی، با صدای آروم و قلبی که فقط برای یک نفر میزد، کنارت نشست و دنیای خودش رو با تو شریک شد.
- ۲.۷k
- ۱۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط