P
P۲۵
پ.ی: سرتو بگیر بالا دختر جون تو قراره وارث خاندان مین رو بدنیا بیاری !
ا.ت آروم و با خجالت سرش را بالا گرفت اما نگاهی به یونگی نکرد چون همین الآنم داشت از خجالت میمرد
یونگی
بیشتر متعجب بودم تا خجالت زده نمیدونستم باید چی بگم به ا.ت نگاه کردم و با خودم گفتم شاید این دختر بیچاره نخواد به این زودی مادر بشه ! نگاهش کردم معلوم بود که نمیتواند مخالفت کند هرچند منم نمیتونستم و این یعنی باید .....باید بخاطر پدرم قبول کنم......
بلند شدم و کتم را برداشتم و گفتم: باشه !قبوله برات نوه میاریم پدر.
ا.ت با تعجب نگاهش کردم که در جواب چیزی نگفت و پدرش گفت: خوبه به نفعتونه سر بلندم کنید و تو ا.ت ...ا.ت سرش را بالا آورد و نگاهش کرد و منتظر ماند .که پدرش گفت: برای ما یک نوه زیبا بدنیا بیار !هوم؟ا.ت با خجالت گفتم : چشم پدر !پدر یونگی لبخندی زد و گفت: خوبه حالا میتونید برید آنها فورا از آنجا خارج شدند. در ماشین نشستند و یونگی سمت خانه رفت یونگی آمد چیزی بگه که ا.ت گفت:لطفا....لطفا هیچی نگو
ویو خانه
آنها به خانه رفتن یونگی به اتاق کارش رفت و ا.ت هم در اتاقش با تمام فکر و خیال به خواب رفت ....
یونگی نگاهی به ساعت کرد و دید ۴صبه به اتاق خودشان برگشت و دید همسرش خوابیده لبه تخت نشست و از اینکه قرار ا.ت رو باردار ببینه لبخندی زد اما نمیدونست آیا ا.ت هم از این موضوع خوشحاله؟....تاره مویی را از روی صورتش کنار داد جالب بود یونگی تابه حال با هیچکس آنقدر مهربونه نبود اجازه نمیداد کسی بهش دستور بده اما این دختر.......هم بهش دستور میداد هم یجورایی یونگی خشن رو نرم میکرد اماچرا؟ یونگی نگاهی دیگر به دخترک کرد و بیخیال افکارش شد و کنار ا.ت دراز کشید و پس از مدت طولانی نگاه کردن بهش به خواب رفت
ا.ت ویو صبح
بیدار شدم توی جام نشستم بغلم را نگاه کردم و دستم را روی جای یونگی گذاشتم .......گرم بود ....بلند شدم یک تاب حلقه ای که بدنم را نشان میداد با یک شلوار راحتی پوشیدم و رفتم پایین خدمتکار ها داشتند میز رو میچیدن که با اومدن من تعظیمی کردم و رفتن بدون هیچ حرفی نشستم
پ.ی: سرتو بگیر بالا دختر جون تو قراره وارث خاندان مین رو بدنیا بیاری !
ا.ت آروم و با خجالت سرش را بالا گرفت اما نگاهی به یونگی نکرد چون همین الآنم داشت از خجالت میمرد
یونگی
بیشتر متعجب بودم تا خجالت زده نمیدونستم باید چی بگم به ا.ت نگاه کردم و با خودم گفتم شاید این دختر بیچاره نخواد به این زودی مادر بشه ! نگاهش کردم معلوم بود که نمیتواند مخالفت کند هرچند منم نمیتونستم و این یعنی باید .....باید بخاطر پدرم قبول کنم......
بلند شدم و کتم را برداشتم و گفتم: باشه !قبوله برات نوه میاریم پدر.
ا.ت با تعجب نگاهش کردم که در جواب چیزی نگفت و پدرش گفت: خوبه به نفعتونه سر بلندم کنید و تو ا.ت ...ا.ت سرش را بالا آورد و نگاهش کرد و منتظر ماند .که پدرش گفت: برای ما یک نوه زیبا بدنیا بیار !هوم؟ا.ت با خجالت گفتم : چشم پدر !پدر یونگی لبخندی زد و گفت: خوبه حالا میتونید برید آنها فورا از آنجا خارج شدند. در ماشین نشستند و یونگی سمت خانه رفت یونگی آمد چیزی بگه که ا.ت گفت:لطفا....لطفا هیچی نگو
ویو خانه
آنها به خانه رفتن یونگی به اتاق کارش رفت و ا.ت هم در اتاقش با تمام فکر و خیال به خواب رفت ....
یونگی نگاهی به ساعت کرد و دید ۴صبه به اتاق خودشان برگشت و دید همسرش خوابیده لبه تخت نشست و از اینکه قرار ا.ت رو باردار ببینه لبخندی زد اما نمیدونست آیا ا.ت هم از این موضوع خوشحاله؟....تاره مویی را از روی صورتش کنار داد جالب بود یونگی تابه حال با هیچکس آنقدر مهربونه نبود اجازه نمیداد کسی بهش دستور بده اما این دختر.......هم بهش دستور میداد هم یجورایی یونگی خشن رو نرم میکرد اماچرا؟ یونگی نگاهی دیگر به دخترک کرد و بیخیال افکارش شد و کنار ا.ت دراز کشید و پس از مدت طولانی نگاه کردن بهش به خواب رفت
ا.ت ویو صبح
بیدار شدم توی جام نشستم بغلم را نگاه کردم و دستم را روی جای یونگی گذاشتم .......گرم بود ....بلند شدم یک تاب حلقه ای که بدنم را نشان میداد با یک شلوار راحتی پوشیدم و رفتم پایین خدمتکار ها داشتند میز رو میچیدن که با اومدن من تعظیمی کردم و رفتن بدون هیچ حرفی نشستم
- ۲.۲k
- ۰۱ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط