رمان انسانیت

#انسانیت
#پارت۲۱

ترانه مدتی خیره فرزاد ماند
کمی گذشت و بالاخره لبانش را تکان داد

-نه،چیزی نمی‌خوام!

فرزاد سرش را تکان داد و بدون اینکه صبا را نگاه کند گفت:
-بهتره دیگه بریم

خواست مخالفت کند اما فکری به سرش زد
و مطیع به دنبالش قدم برداشت

-خداحافظ ترانه!

با نفرت نگاهی به فرزاد انداخت
خجالت هم خوب چیزی است که این مرد ندارد
........
مابین راه در سالن عمارت ایستاد
-تو برو،من باید یه جایی برم

فرزاد پوزخندی زد و بدون گفتن حرفی رفت
الان دیگه واقعا ترسیده بود،حتما نقشه‌ای دارد که او را اینطور آزاد گذاشته
سعی به چیزی فکر نکند

به سمت اتاق پژوهی حرکت کرد
در اتاق باز بود،بدون کسب اجازه وارد اتاق شد
پشت میز ریاست خود نشسته بود و دستانش را بر روی سرش قرار داده بود
چشمانش بسته بود که با شنیدن صدای پاشنه کفش‌های صبا دستانش کنار رفت و صورت بی حسش نمایان شد(بدخُلق و عصبی)

-برای چی اومدی اینجا؟

اصلا از این مرد خوشش نمی‌آمد
ذره‌ای رحم نداشت،همیشه سَلّاخی اولین راه‌حل‌اش بود

با وجود اینکه حال بد و آشفتگی‌اش را دید ولی خواست طعنه بزند و حرصش دهد(با خنده جلو رفت و ملایم و آرام سخن گفت)

-این لحن حرفتون اصلا به دلم ننشست آقای پژوهی!

صدای فریادش نعره اتاق شد
-گُمشو بیرون!
دیدگاه ها (۰)

رمان انسانیت

رمان انسانیت

‌‌ ‌‌𝗡𝗘𝗩𝗘𝗥 𝗚𝗜𝗩𝗘 𝗨𝗣 ᴏɴᴇ ᴛʜᴇ ᴛʜɪɴɢs ʏᴏᴜ ᴡᴀɴᴛه...

رمان انسانیت

درخواستی

چپتر ۸ _ سایه های تارهوا سردتر از همیشه بود. باربارا با گلدا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط