CHERRY BLOSSOM
CHERRY BLOSSOM
Part 3۳
صبح هوا هنوز یخ زده بود و رز وقتی از خونه زد بیرون، حس کرد نفسش مثل بخار میره هوا
ذهنش هم مثل همین بخار بود؛ تند، آشفته و کوتاهعمر
هر چی از دیشب تو سرش میچرخید، انگار هیچکدوم کامل نبود
راه که میرفت، انگار کنترل پاهاش دست خودش نبودن و خودشون میرفتن سمت مقصد مورد نظر
یاد صحبتاش با هیونجین افتاد....
(فلش بک به یک ساعت پیش)
هیونجین: رز
برگشت سمت هیونجین که پشت سرش ایستاده بود
چهرهش هنوز یهجور خستگی داشت که معلوم بود از دیشب هنوز از سرش نپریده
هیچچیزی تو نگاهش نبود که بشه راحت تفسیرش کرد نه دلخوری، نه خواهش و نه حتی توضیح
فقط یه جور سنگینی....
یه جور«نمیدونم چی بگم ولی چیزی هم نمیتونم نگم»
هیونجین: اگه داری میری پیشش....
حرفش نصفه موند. انگار می ترسید ادامه بده.....
رز فقط گفت:
×میخوام ببینم چی میخواد بگه همین
هیونجین نفسش رو آهسته داد بیرون.....
نه جلوی راهشو گرفت و نه بحث کرد فقط یه لحظه نگاهش پایین افتاد
یه سکوت کوتاه، ولی سنگینتر از هر حرفی.....
رز پشتشو به هیونجین کرد و از خونه خارج شد ولی اون نگاه مصمم پشت گردنش وایساده بود
انگار هر دو میدونستن امروز همه چی تغییر میکنه
(زمان حال)
سونگمین تو کافه منتظر بود....
اینبار نه لبخند داشت، نه اون حالت همیشه خونسرد یه چیزی تو حالت نشستن و تکون دادن انگشتاش که نشون میداد که توی ذهنش آشوب به پا شده
تا رز نشست سر میز، بدون هیچ مقدمه ای صاف رفت سر اصل مطلب
_رز....یه چیزایی هست که باید بدونی
ولی قبلش....یه چیز مهمتر
سرشو بالا آورد نگاهش فرار نکرد، اما مطمئن هم نبود
_اون...هیونجین...یه سری چیزا دربارهی من بهت گفته
درسته....ولی این فقط نصفشه
×پس عوضی تر از این حرفایی
سونگمین ادامه داد اما اینبار آرومتر ولی با فشار بیشتر:
_تو فقط حرفای اون رو شنیدی
ولی اگه میخوای واقعاً بفهمی چی شده
باید حرفای هر دو طرف رو بشنوی درست نمیگم؟
رز حس کرد یه چیزی تو معدهش جمع شد
مثل وقتی پرت میشی وسط حقیقت اما نمیدونی باید از کجا شروع کنی
انگار قرار نبود هیچکسی بهش حقیقت رو بگه
رز برای اولین بار حس کرد این داستان قرار نیست فقط دربارهی «احساس» باشه، یه چیزی عمیقتر زیرش بود....
سونگمین چند ثانیه تو سکوت موند
ریتم نفسش آروم نبود؛ معلوم بود ذهنش درگیر یه چیزیه که مدتهاست پنهونش کرده
_رز....راستش یه چیز هست که باید بگم یه چیزی که فقط من مقصرشم
رز یکلحظه حس کرد فشارِ روی شونههاش کمتر شد حداقل معلوم شد گرهی اصلی به کجا ختم میشه
رز نگفت “چه چیزی؟” اما تو ذهنش هزار بار این سؤال پیچید
سونگمین نفسش رو جمع کرد:
_یه چیزی بوده که باید خیلی وقت پیش بهت میگفتم و اینکه نگفتم و از زبون یکی دیگه شنیدی خودش مشکل شده
رز فقط منتظر موند...اونقدر منتظر که حتی تُن صداهای کافه هم برای چند لحظه گم شد
_موضوع، موضوعِ رابطهمون نیست موضوع خود منم یه چیزی تو زندگیم بوده که....نمیخواستم کسی بو ببره
بهخصوص تو
رز انگشتهاشو ناخودآگاه قفل کرد
این بیصداقتی....این پنهانکاری.... دقیقاً همون چیزی بود که ازش میترسید
سونگمین صورتش هیچ نشونهای از دروغ نداشت، اما یه چیزی ته اون چشمها معلوم بود:
"پشیمونی"
از اون جنس پشیمونی که آدم وقتی خیلی دیر به خودش میاد پیدا میکنه
سونگمین آروم گفت:
_رز.....من نمیخوام از خودم دفاع کنم فقط میخوام بدونی....اشتباه، اشتباهِ من بوده
سونگمین ادامه داد:
_میدونم شاید الان وقتش نباشه کامل توضیح بدم....ولی حق داری بدونی که اگه هیونجین چیزی گفته، فقط به خاطر این بوده که میترسید تو هم از چیزی که من توش گرفتار شدم، ضربه بخوری
رز همونجا فهمید داستان خیلی بزرگتر از “رابطه” یا “عشق” بوده
یه چیز پنهانی که سونگمین نمیخواست کسی بفهمه یه چیز که هیونجین فقط متوجه اش شده بود...
رز حس کرد باید از کافه بیرون بزنه و حتی برای یه لحظه هم که شده نفس بکشه
ادامه دارد 🍒......
Part 3۳
صبح هوا هنوز یخ زده بود و رز وقتی از خونه زد بیرون، حس کرد نفسش مثل بخار میره هوا
ذهنش هم مثل همین بخار بود؛ تند، آشفته و کوتاهعمر
هر چی از دیشب تو سرش میچرخید، انگار هیچکدوم کامل نبود
راه که میرفت، انگار کنترل پاهاش دست خودش نبودن و خودشون میرفتن سمت مقصد مورد نظر
یاد صحبتاش با هیونجین افتاد....
(فلش بک به یک ساعت پیش)
هیونجین: رز
برگشت سمت هیونجین که پشت سرش ایستاده بود
چهرهش هنوز یهجور خستگی داشت که معلوم بود از دیشب هنوز از سرش نپریده
هیچچیزی تو نگاهش نبود که بشه راحت تفسیرش کرد نه دلخوری، نه خواهش و نه حتی توضیح
فقط یه جور سنگینی....
یه جور«نمیدونم چی بگم ولی چیزی هم نمیتونم نگم»
هیونجین: اگه داری میری پیشش....
حرفش نصفه موند. انگار می ترسید ادامه بده.....
رز فقط گفت:
×میخوام ببینم چی میخواد بگه همین
هیونجین نفسش رو آهسته داد بیرون.....
نه جلوی راهشو گرفت و نه بحث کرد فقط یه لحظه نگاهش پایین افتاد
یه سکوت کوتاه، ولی سنگینتر از هر حرفی.....
رز پشتشو به هیونجین کرد و از خونه خارج شد ولی اون نگاه مصمم پشت گردنش وایساده بود
انگار هر دو میدونستن امروز همه چی تغییر میکنه
(زمان حال)
سونگمین تو کافه منتظر بود....
اینبار نه لبخند داشت، نه اون حالت همیشه خونسرد یه چیزی تو حالت نشستن و تکون دادن انگشتاش که نشون میداد که توی ذهنش آشوب به پا شده
تا رز نشست سر میز، بدون هیچ مقدمه ای صاف رفت سر اصل مطلب
_رز....یه چیزایی هست که باید بدونی
ولی قبلش....یه چیز مهمتر
سرشو بالا آورد نگاهش فرار نکرد، اما مطمئن هم نبود
_اون...هیونجین...یه سری چیزا دربارهی من بهت گفته
درسته....ولی این فقط نصفشه
×پس عوضی تر از این حرفایی
سونگمین ادامه داد اما اینبار آرومتر ولی با فشار بیشتر:
_تو فقط حرفای اون رو شنیدی
ولی اگه میخوای واقعاً بفهمی چی شده
باید حرفای هر دو طرف رو بشنوی درست نمیگم؟
رز حس کرد یه چیزی تو معدهش جمع شد
مثل وقتی پرت میشی وسط حقیقت اما نمیدونی باید از کجا شروع کنی
انگار قرار نبود هیچکسی بهش حقیقت رو بگه
رز برای اولین بار حس کرد این داستان قرار نیست فقط دربارهی «احساس» باشه، یه چیزی عمیقتر زیرش بود....
سونگمین چند ثانیه تو سکوت موند
ریتم نفسش آروم نبود؛ معلوم بود ذهنش درگیر یه چیزیه که مدتهاست پنهونش کرده
_رز....راستش یه چیز هست که باید بگم یه چیزی که فقط من مقصرشم
رز یکلحظه حس کرد فشارِ روی شونههاش کمتر شد حداقل معلوم شد گرهی اصلی به کجا ختم میشه
رز نگفت “چه چیزی؟” اما تو ذهنش هزار بار این سؤال پیچید
سونگمین نفسش رو جمع کرد:
_یه چیزی بوده که باید خیلی وقت پیش بهت میگفتم و اینکه نگفتم و از زبون یکی دیگه شنیدی خودش مشکل شده
رز فقط منتظر موند...اونقدر منتظر که حتی تُن صداهای کافه هم برای چند لحظه گم شد
_موضوع، موضوعِ رابطهمون نیست موضوع خود منم یه چیزی تو زندگیم بوده که....نمیخواستم کسی بو ببره
بهخصوص تو
رز انگشتهاشو ناخودآگاه قفل کرد
این بیصداقتی....این پنهانکاری.... دقیقاً همون چیزی بود که ازش میترسید
سونگمین صورتش هیچ نشونهای از دروغ نداشت، اما یه چیزی ته اون چشمها معلوم بود:
"پشیمونی"
از اون جنس پشیمونی که آدم وقتی خیلی دیر به خودش میاد پیدا میکنه
سونگمین آروم گفت:
_رز.....من نمیخوام از خودم دفاع کنم فقط میخوام بدونی....اشتباه، اشتباهِ من بوده
سونگمین ادامه داد:
_میدونم شاید الان وقتش نباشه کامل توضیح بدم....ولی حق داری بدونی که اگه هیونجین چیزی گفته، فقط به خاطر این بوده که میترسید تو هم از چیزی که من توش گرفتار شدم، ضربه بخوری
رز همونجا فهمید داستان خیلی بزرگتر از “رابطه” یا “عشق” بوده
یه چیز پنهانی که سونگمین نمیخواست کسی بفهمه یه چیز که هیونجین فقط متوجه اش شده بود...
رز حس کرد باید از کافه بیرون بزنه و حتی برای یه لحظه هم که شده نفس بکشه
ادامه دارد 🍒......
- ۷۵۲
- ۱۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط