پارت 3
زندگی آن ها از آن روز به بعد به طرز شگفت انگیزی خوب پیش می رفت. تمام روزهایشان با برنامه های مشترک، عشق فراوان، و لحظات کوچک شادی که خودشان می ساختند، پر شده بود. آن ها برای آینده ی مشترکشان قدم برمی داشتند.
یک صبح زود، تلفن تهیونگ زنگ خورد. ا/ت در کنار او بود. رنگ چهرهی تهیونگ در عرض چند ثانیه دگرگون شد. صدایش که آرام بود، ناگهان یخ زد.
“چی؟ کی؟… باشه، خودمو می رسونم.”
تهیونگ گوشی را قطع کرد. او به ا/ت نگاه کرد، چشمانش پُر از نگرانی و درد بود. “مامانم… حالش خیلی بده. باید سریع برم آمریکا.”
قلب ا/ت در سینه اش فروریخت. این درست همان کابوسی بود که از ترسش نمی خواست به تهیونگ نزدیک شود. اما حالا که نزدیک شده بود، جدایی سخت تر بود.
ا/ت سعی کرد قوی ترین لبخند دنیا را بزند، لبخندی که به طرز عجیبی روی صورتش تلخ نشسته بود. “باید بری، تهیونگ. اولویتت خانوادته. من اینجا حالم خوبه، نگران من نباش.”
او اجازه نمی داد حتی یک لحظه حس کند که بار اضافی روی دوش تهیونگ است. در آن چند ساعت باقی مانده تا پرواز، ا/ت با انرژی مثبت مصنوعی، او را شارژ می کرد، درباره ی کارهایش در غیاب او حرف می زد تا ذهن تهیونگ کمی آرام شود.
زمان سفر فرا رسید. در فرودگاه، در محوطه خداحافظی، تهیونگ دیگر نتوانست خود را کنترل کند. او ا/ت را به سمت خود کشید و او را با قدرتی بیش از حد معمول در آغوش گرفت، انگار می خواست تمام خاطرات آینده را همزمان در آن آغوش ذخیره کند.
“من زود برمی گردم. قول می دم. منتظرت نمی ذارم. تا وضعیت مامانم بهتر بشه، فقط یه مقدار طول می کشه. بلیط می گیرم و میام پیشت.”
اشک ها دیگر قابل کنترل نبودند. ا/ت بغض گلویش را فشرد، اما سرش را بالا گرفت تا قطرات اشک روی صورتش دیده نشود. با صدایی که به وضوح می لرزید، گفت: “باشه… منتظرتم. مراقب خودت باش.”
تهیونگ با چشمان غمگین اما پر از محبت لبخند زد. لحظه ای مکث کرد، پیشانی ا/ت را بوسید، و سپس بوسه ای طولانی و پرمعنا بر لب هایش زد که انگار می گفت: “این خداحافظی نیست، یه وقفه ی موقته.” و بعد، با یک نگاه آخر، دور شد و وارد گیت پرواز شد.
ادامه دارد........
یک صبح زود، تلفن تهیونگ زنگ خورد. ا/ت در کنار او بود. رنگ چهرهی تهیونگ در عرض چند ثانیه دگرگون شد. صدایش که آرام بود، ناگهان یخ زد.
“چی؟ کی؟… باشه، خودمو می رسونم.”
تهیونگ گوشی را قطع کرد. او به ا/ت نگاه کرد، چشمانش پُر از نگرانی و درد بود. “مامانم… حالش خیلی بده. باید سریع برم آمریکا.”
قلب ا/ت در سینه اش فروریخت. این درست همان کابوسی بود که از ترسش نمی خواست به تهیونگ نزدیک شود. اما حالا که نزدیک شده بود، جدایی سخت تر بود.
ا/ت سعی کرد قوی ترین لبخند دنیا را بزند، لبخندی که به طرز عجیبی روی صورتش تلخ نشسته بود. “باید بری، تهیونگ. اولویتت خانوادته. من اینجا حالم خوبه، نگران من نباش.”
او اجازه نمی داد حتی یک لحظه حس کند که بار اضافی روی دوش تهیونگ است. در آن چند ساعت باقی مانده تا پرواز، ا/ت با انرژی مثبت مصنوعی، او را شارژ می کرد، درباره ی کارهایش در غیاب او حرف می زد تا ذهن تهیونگ کمی آرام شود.
زمان سفر فرا رسید. در فرودگاه، در محوطه خداحافظی، تهیونگ دیگر نتوانست خود را کنترل کند. او ا/ت را به سمت خود کشید و او را با قدرتی بیش از حد معمول در آغوش گرفت، انگار می خواست تمام خاطرات آینده را همزمان در آن آغوش ذخیره کند.
“من زود برمی گردم. قول می دم. منتظرت نمی ذارم. تا وضعیت مامانم بهتر بشه، فقط یه مقدار طول می کشه. بلیط می گیرم و میام پیشت.”
اشک ها دیگر قابل کنترل نبودند. ا/ت بغض گلویش را فشرد، اما سرش را بالا گرفت تا قطرات اشک روی صورتش دیده نشود. با صدایی که به وضوح می لرزید، گفت: “باشه… منتظرتم. مراقب خودت باش.”
تهیونگ با چشمان غمگین اما پر از محبت لبخند زد. لحظه ای مکث کرد، پیشانی ا/ت را بوسید، و سپس بوسه ای طولانی و پرمعنا بر لب هایش زد که انگار می گفت: “این خداحافظی نیست، یه وقفه ی موقته.” و بعد، با یک نگاه آخر، دور شد و وارد گیت پرواز شد.
ادامه دارد........
- ۱۷.۰k
- ۰۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط