عروسفراری
#عروس_فراری 🤍👀
Part: ...آخر
فردا صبح :
اروم تو حیاط قدم میزدم و با خودم حرف میزدم ....همیشه فکر میکردم تو دنیا تنهام و هیشکی دوسم نداره و واسم نگران نمیشه! .... ولی خب باید بهم حق بدین .... من از طرفه پدر و مادرم هیچ محبت و عشقی دریافت نکردم ...وقتی چیزیم میشد خیلی کم پیش میومد نگرانم بشن و من وقتی از طرف خانواده با همچین رفتار هایی مواجه شدم دیگه از بقیه انتظار همچنین رفتار هایی نداشتم ! ...تا اینکه با کای ، تهیونگ و جونکوک آشنا شدم ...
کای همیشه جوری باهام رفتار که انگار خواهرشم و مثل یه برادر بود برام ...و جونکوک و تهیونگ هم که همیشه ی خدا بخاطرم نگران بودن ...خوشحالم با همچنین کسایی آشنا شدم ...اونقدر که از این سه نفر محبت و خوش رفتاری دیدم از پدره و مادره خودم ندیدم...
به هر حال دیگه وقته خداحافظی بود ! میدونم خیلی واسم زحمت کشیدن و تا اینجا همینا بودن که نذاشتن بیوفتم دسته سوهون ولی نمیتونستم ازشون خدافظی کنم اگه میفهمیدن میخوام بخاطر چی از پیششون برم مطمئنم نمیذاشتن برم....
کولم رو روی شونم جابه جا کردم و در عمارت رو باز کرد...یه نفسه عمیقی کشیدم و رفتم بیرون....
یه ماشین گرفتم و راه افتادم....ازشون خداحافظی نکرده بودم ولی یه نامه براشون نوشته بودم ...
پایان☆
امااااا نوشته ی داخله نامه😁....♡
"سلام...دارم میرم ولی دلیلش رو نمیگم چون مطمئنم خوشتون نمیاد ...به هرحال ممنونم که مراقبم بودید و تا الان باهام راه اومدین....از همتون ممنونم بلخره تونستم از طریقه شما یکم محبت دریافت کنم...نگرانم هم نباشید چون جای بدی نمیرم ♡
دوست داره شما ات....
منتظره فصل دوم باشید 🙃💖....
(ایشالا فصل دوم رو مرداد براتون میزارم😁)❌
( تاریخ آپلود فصل دوم تغیر کرد... بعد امتحانای های خرداد براتون آپ میکنم.✅)
Part: ...آخر
فردا صبح :
اروم تو حیاط قدم میزدم و با خودم حرف میزدم ....همیشه فکر میکردم تو دنیا تنهام و هیشکی دوسم نداره و واسم نگران نمیشه! .... ولی خب باید بهم حق بدین .... من از طرفه پدر و مادرم هیچ محبت و عشقی دریافت نکردم ...وقتی چیزیم میشد خیلی کم پیش میومد نگرانم بشن و من وقتی از طرف خانواده با همچین رفتار هایی مواجه شدم دیگه از بقیه انتظار همچنین رفتار هایی نداشتم ! ...تا اینکه با کای ، تهیونگ و جونکوک آشنا شدم ...
کای همیشه جوری باهام رفتار که انگار خواهرشم و مثل یه برادر بود برام ...و جونکوک و تهیونگ هم که همیشه ی خدا بخاطرم نگران بودن ...خوشحالم با همچنین کسایی آشنا شدم ...اونقدر که از این سه نفر محبت و خوش رفتاری دیدم از پدره و مادره خودم ندیدم...
به هر حال دیگه وقته خداحافظی بود ! میدونم خیلی واسم زحمت کشیدن و تا اینجا همینا بودن که نذاشتن بیوفتم دسته سوهون ولی نمیتونستم ازشون خدافظی کنم اگه میفهمیدن میخوام بخاطر چی از پیششون برم مطمئنم نمیذاشتن برم....
کولم رو روی شونم جابه جا کردم و در عمارت رو باز کرد...یه نفسه عمیقی کشیدم و رفتم بیرون....
یه ماشین گرفتم و راه افتادم....ازشون خداحافظی نکرده بودم ولی یه نامه براشون نوشته بودم ...
پایان☆
امااااا نوشته ی داخله نامه😁....♡
"سلام...دارم میرم ولی دلیلش رو نمیگم چون مطمئنم خوشتون نمیاد ...به هرحال ممنونم که مراقبم بودید و تا الان باهام راه اومدین....از همتون ممنونم بلخره تونستم از طریقه شما یکم محبت دریافت کنم...نگرانم هم نباشید چون جای بدی نمیرم ♡
دوست داره شما ات....
منتظره فصل دوم باشید 🙃💖....
(ایشالا فصل دوم رو مرداد براتون میزارم😁)❌
( تاریخ آپلود فصل دوم تغیر کرد... بعد امتحانای های خرداد براتون آپ میکنم.✅)
- ۲۹.۹k
- ۱۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط