برادران یوسف وقتی میخواستند یوسف را به چاه بیفکنند

برادران یوسف وقتی می‌خواستند یوسف را به چاه بیفکنند

یوسف لبخندی زد

یهودا پرسید: چرا خندیدی ؟

این جا که جای خنده نیست

یوسف گفت : روزی در فکر بودم چگونه کسی می‌تواند به من اظهار دشمنی کند

با این که برادران نیرومندی دارم ؟

اینک خداوند همین برادران را بر من مسلط کرد

تا بدانم که غیر از خدا تکیه گاهی نیست
دیدگاه ها (۳)

اﻧﻌﮑﺎﺱ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﺵ..ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺒﯿﻨﯽ!ﺍﮔﺮ ﻋﺸﻖ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽﻋ...

قديما دخترا ميخواستن برن خونه رژ لبشونو پاك ميكردن ولي الان ...

ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ...

انشای پسربچه به پدر رفتگرش:پدرعزیزم، من به خوبی مى فهمم که ب...

در ژرفای وجود هر انسانی گلادیاتوری خاموش است؛ نه در میدان خو...

💠حدیث : بی نیازترین مردم🔘امام سجاد (علیه السلام) فرمودند:🔰مَ...

#حکایت‌ های پندآموزگویند: روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط