پارت
پارت ۱۰۵
***آرمان***
میدونستم ترسیده.از چشماش اینو میفهمیدم.منم ترسیده بودم.ترس از دست دادنش داشت دیوونم میکرد.فقط چند دقیقه مونده بود تا ماه گرفتگی...
رفتم سمتش تا خبرش کنم.خیره شده بود به صفحه ی گوشیش.
_نوشین باید اماده بشی.نزدیکه.
بی حرکت چشم از گوشیش بر نمیداشت.دوباره صداش زدم
_نوشین؟
سرشو که اورد بالا چشماش خیس از اشک بود.با تعجب نگاهش کردم و کنارش زانو زدم.
_چی شده؟
چشماش اشکی بود اما...از سردی نگاهش یخ کردم.گفتم
_اتفاقی افتاده؟چرا گریه میکنی؟
_چیزی نشده.
محکم اشکاشو پاک کرد و نگاهشو به سپهر دوخت.با تردید پرسیدم.
_اگه میخوای...
حرفمو قطع کرد و صداشو برد بالا.
_گفتم چیزی نشده.نشنیدی؟
از کنارم بلند شد و به سمت سپهر رفت.ناباورانه نگاهش کردم.اصلا نمیفهمیدم چرا!
بلند شدم و به سمتشون رفتم.سپهر با چوبی که دستش بود روی زمین خاکی دایره ای کشید و اشکال مخصوص اون جادو رو کشید و به نوشین گفت تا وسط دایره بایسته.
نوشین هیچ کودوممون رو نگاه نمیکرد.دستاشو مشت کرده بود و لباشو به هم فشار میداد.خیلی نگرانش بودم...
سپهر نیم نگاهی به ماه انداخت و رو به نوشین گفت
_وقتشه...
نوشین سرشو اورد بالا و با نفرت به سپهر نگاه کرد.گفت
_تو بابای منو کشتی؟
سپهر گیج نگاهش کرد.نوشین وقتی دید جوابی نمیده داد زد
_جواب بده.
سپهر اما خشکش زده بود.باورم نمیشد...نمیدونستم چی بگم یا چیکار کنم.فقط نگاهم بین نوشین و سپهر جا به جا میشد.سپهر بریده بریده گفت
_من...ینی...بزار برات توضیح بدم...من...
نوشین پوزخندی زد و گفت
_پس درسته...
با تعجب گفتم
_نوشین چی میگی؟
بدون اینکه اجازه بده سپهر کلمه ی دیگه ای بگه و بدون توجه به من ورد خوندنو شروع کرد.چشماشو بست و دستاشو باز کرد و دو طرفش به حالت خاصی گرفت و کم کم باد شدیدی شروع به وزیدن کرد.
سپهر هنوز تو شک بود و منم دست کمی از اون نداشتم.
صدای ورد خوندن نوشین هر لحظه بالا تر میرفت و گردنبند ماه توی گردنش بیشتر میدرخشید.
چند لحظه بعد گردنبند توی گردن نوشین شکست و نوشین از درد سرشو توی دستاش گرفت.باد هنوز میوزید و شدید تر هم میشد.جوری که سخت میتونستم چشمامو باز نگه دارم.اما نوشین دوباره ادامه داد.
اون گردنبند نباید میشکست...یه دفه باد ایستاد و نوشین هنوز چشماش بسته بود.تیکه های گردنبند روی زمین افتاده بودن.
نوشین چشماشو باز کرد و من از چیزی که دیدم وحشت کردم.چشماش کاملا سیاه شده بودن.اما هنوز میفهمیدم که داره به سپهر نگاه میکنه.لبخندی زد و با پلک بعدیم دیگه اونجا نبود.زبونم بند اومده بود.رو به سپهر گفتم
_چه اتفافی براش افتاد؟
نگاه سپهر هنوز به جای خالی نوشین بود.اروم گفت
_همه ی جادوی سیاهو به خودش منتقل کرد...
***آرمان***
میدونستم ترسیده.از چشماش اینو میفهمیدم.منم ترسیده بودم.ترس از دست دادنش داشت دیوونم میکرد.فقط چند دقیقه مونده بود تا ماه گرفتگی...
رفتم سمتش تا خبرش کنم.خیره شده بود به صفحه ی گوشیش.
_نوشین باید اماده بشی.نزدیکه.
بی حرکت چشم از گوشیش بر نمیداشت.دوباره صداش زدم
_نوشین؟
سرشو که اورد بالا چشماش خیس از اشک بود.با تعجب نگاهش کردم و کنارش زانو زدم.
_چی شده؟
چشماش اشکی بود اما...از سردی نگاهش یخ کردم.گفتم
_اتفاقی افتاده؟چرا گریه میکنی؟
_چیزی نشده.
محکم اشکاشو پاک کرد و نگاهشو به سپهر دوخت.با تردید پرسیدم.
_اگه میخوای...
حرفمو قطع کرد و صداشو برد بالا.
_گفتم چیزی نشده.نشنیدی؟
از کنارم بلند شد و به سمت سپهر رفت.ناباورانه نگاهش کردم.اصلا نمیفهمیدم چرا!
بلند شدم و به سمتشون رفتم.سپهر با چوبی که دستش بود روی زمین خاکی دایره ای کشید و اشکال مخصوص اون جادو رو کشید و به نوشین گفت تا وسط دایره بایسته.
نوشین هیچ کودوممون رو نگاه نمیکرد.دستاشو مشت کرده بود و لباشو به هم فشار میداد.خیلی نگرانش بودم...
سپهر نیم نگاهی به ماه انداخت و رو به نوشین گفت
_وقتشه...
نوشین سرشو اورد بالا و با نفرت به سپهر نگاه کرد.گفت
_تو بابای منو کشتی؟
سپهر گیج نگاهش کرد.نوشین وقتی دید جوابی نمیده داد زد
_جواب بده.
سپهر اما خشکش زده بود.باورم نمیشد...نمیدونستم چی بگم یا چیکار کنم.فقط نگاهم بین نوشین و سپهر جا به جا میشد.سپهر بریده بریده گفت
_من...ینی...بزار برات توضیح بدم...من...
نوشین پوزخندی زد و گفت
_پس درسته...
با تعجب گفتم
_نوشین چی میگی؟
بدون اینکه اجازه بده سپهر کلمه ی دیگه ای بگه و بدون توجه به من ورد خوندنو شروع کرد.چشماشو بست و دستاشو باز کرد و دو طرفش به حالت خاصی گرفت و کم کم باد شدیدی شروع به وزیدن کرد.
سپهر هنوز تو شک بود و منم دست کمی از اون نداشتم.
صدای ورد خوندن نوشین هر لحظه بالا تر میرفت و گردنبند ماه توی گردنش بیشتر میدرخشید.
چند لحظه بعد گردنبند توی گردن نوشین شکست و نوشین از درد سرشو توی دستاش گرفت.باد هنوز میوزید و شدید تر هم میشد.جوری که سخت میتونستم چشمامو باز نگه دارم.اما نوشین دوباره ادامه داد.
اون گردنبند نباید میشکست...یه دفه باد ایستاد و نوشین هنوز چشماش بسته بود.تیکه های گردنبند روی زمین افتاده بودن.
نوشین چشماشو باز کرد و من از چیزی که دیدم وحشت کردم.چشماش کاملا سیاه شده بودن.اما هنوز میفهمیدم که داره به سپهر نگاه میکنه.لبخندی زد و با پلک بعدیم دیگه اونجا نبود.زبونم بند اومده بود.رو به سپهر گفتم
_چه اتفافی براش افتاد؟
نگاه سپهر هنوز به جای خالی نوشین بود.اروم گفت
_همه ی جادوی سیاهو به خودش منتقل کرد...
- ۱۱.۲k
- ۰۹ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط