پارت روبهرو با گذشته

---

پارت ۹: روبه‌رو با گذشته

ایزانا در خیابان‌های خلوت قدم می‌زد، نفسش تند بود و قلبش همچون طبل می‌زد. سایه‌های گذشته مثل ارواحی بی‌رحم پشت سرش حرکت می‌کردند. قهرمان آرام کنار او قدم می‌زد، دستش را به آرامی روی دست ایزانا گذاشته بود.

«ایزانا… می‌دونم سخته… اما تنها نیستی.»

ایزانا سرش را به طرف او چرخاند و نگاهش پر از ترس و تردید بود:
«اگه شکست بخورم… همه چیز تموم می‌شه… حتی ما.»

ناگهان مردی که پیام شب قبل را فرستاده بود، از گوشه خیابان ظاهر شد. چهره‌اش سرد و بی‌رحم بود.
«بالاخره پیدات کردم… فکر کردی می‌تونی از من فرار کنی؟»

ایزانا نفسش را عمیق کشید. قلبش می‌خواست فرار کند، اما چیزی درونش گفت: «دیگر وقتشه که با حقیقت روبه‌رو بشی.»
«نه… این بار من می‌ایستم.»

قهرمان کنار او ایستاد و با صدای محکم گفت:
«تو تنها نیستی. اگه بخوای می‌جنگیم… با هم.»

ایزانا برای لحظه‌ای چشمانش را بست و سپس مشت‌هایش را گره کرد.
«باشه… پس بیایید… بیایید با گذشته روبه‌رو بشیم!»

لحظه‌ای بعد، هوا پر از تنش شد. باد پاییزی برگ‌ها را به هم ریخت و صدای قلب‌هایشان مثل تپش طوفان در سکوت خیابان می‌پیچید. برای ایزانا، این نه فقط یک مبارزه فیزیکی، بلکه نبردی با ترس‌ها، شک‌ها و دردهای پنهان گذشته بود. و قهرمان، همان کنار، تکیه‌گاهی بود که حتی در تاریک‌ترین لحظات، نور امید را به او یادآوری می‌کرد.


---
دیدگاه ها (۰)

---پارت ۱۰: طغیان حقیقتایزانا و مرد ناشناس در خیابان خالی ای...

---پارت ۱۱: آرامش بعد از طوفانصبح زود بود و خورشید با نور طل...

---پارت ۸: سایه‌های گذشتهصبح بود و ایزانا بی‌حوصله روی تختش ...

---پارت ۷: طوفان احساساتایزانا بعد از لحظه‌ای که با قهرمان ت...

---قسمت ۱۲: لحظه‌های نابغروب بود و نور نارنجی خورشید روی سقف...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط