ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۴۴۸
عمیق گفت به همه شون و از جیبش گردنبند درخشان و خيلي شيکي رو بیرون آورد. وا وفتم و جدی گفتم این
جیمز بازیمون رو یادته؟ اون برگه سوال و جواب هاا..باید به چیز گرون قیمت برات میخریدم. ببخشید دیر شد..خودت
که شاهدي..خیلی دردسر داشتیم.
تند و معذب :گفتم واقعا لازم نبود اینکارو بکني.. جیمیپ یه مرد همیشه باید به قولهاش وفا کنه... نکنه مرد
نیست. عمیق تو چشماش نگاه کردم
قفل گردنبند رو باز کرد و گفت بیا جلو.
اروم رفتم جلو. چرخوندم سمت اینه کنارش و خودش رفت پشت سرم. به تصویر معذب و خجالت زده خودم توي اينه نگاه کردم. گردنبند رو انداخت دور گردنم و روی موهام و مشغول
بستن قفلش شد. به گردنبند زل زدم خيلي سنگين وشلوغ بود..
یه جواهر خيلي درخشان.. مسلما خيلي گرون خریده شده بود. موهامو نرم از گردنبند بیرون کشید اوووه.. واقعا سنگین بوداا...
تند گفتم خيلي ممنونم.. واقعا لازم نبود...
از تو اینه نگام کرد و گفت: خوشت نیومد؟ تند لبخند زورکی زدم و گفتم: چرا..چرا..خيلي خوبه..يعني
خيلي قشنگه..ممنونم..
و سعی کردم لبخند گشاد بزنم
جدي و عمیق گفت اما خوشت نیومده نه؟
از اينه به چشماي ابي جدي و محکمش زل زدم و اروم و لرزون :گفتم واقعا خيلي قشنگه... حتما خیلیم گرون و با
ارزشه.. جيمز-ولي؟ کمی با شرم گفتم ولي من مشكل سليقه منه هاا..نه گردنبند.. این عالیه.. فقط من... چيزاي ظريف تر رو ترجيح
میدم.اين خيلي سنگين و شلوغه..
لبخند باريکي زد و صورت تو هم کشید و گفت:میدونستم..
متعجب ابرو بالا انداختم.
واقعا میدونست؟
دستي به بازوم کشید و گفت: خیلی کم براي يه زن خريد کردم واسه همین... نمیدونستم حرف کدومو باور کنم..دلم یا خانوم فروشنده..
دست کرد تو جیبش و یه زنجير خيلي باريك و ظريف نقره اي با آویز خوشگل و کوچولو برف در آورد و نرم گذاشتش
رو شونه ام... واااي خداا...
یه بلور درخشان و کوچولري برف
ذوق زده بلند خندیدم و با اشتیاق :گفتم واي اين.. این واقعا.. با شوق شديدي گفتم: خيلي زيباست..خيلي.. لبخند عمیقی زد و مهربون گفت: چشماشو ببین
نرم خندیدم.. قلبم از شوق لبریز لبریز بود.
جیمز-خودم اینو برات پسنیده بودم ولي فروشنده گفت خانوما چيزاي درخشان و توچشم و گرون تر دوست دارن
تند چرخیدم سمتش و گردنبند ظریف رو از دستش گرفتم
و با علاقه گفتم این واقعا قشنگه.. من اصلا قیمت و درخشندگي برام مهم نیست..سادگي رو خيلي دوست دارم و این عالیه..
با لبخند سرتکون داد و گفت: مبارکت باشه..
به گردنبند مسلما گرون گردنم اشاره کردم و هول :گفتم میخوای اینو ببري پس بدي؟ چون واقعا همین ظریفه
كافيه..
( فصل سوم ) پارت ۴۴۸
عمیق گفت به همه شون و از جیبش گردنبند درخشان و خيلي شيکي رو بیرون آورد. وا وفتم و جدی گفتم این
جیمز بازیمون رو یادته؟ اون برگه سوال و جواب هاا..باید به چیز گرون قیمت برات میخریدم. ببخشید دیر شد..خودت
که شاهدي..خیلی دردسر داشتیم.
تند و معذب :گفتم واقعا لازم نبود اینکارو بکني.. جیمیپ یه مرد همیشه باید به قولهاش وفا کنه... نکنه مرد
نیست. عمیق تو چشماش نگاه کردم
قفل گردنبند رو باز کرد و گفت بیا جلو.
اروم رفتم جلو. چرخوندم سمت اینه کنارش و خودش رفت پشت سرم. به تصویر معذب و خجالت زده خودم توي اينه نگاه کردم. گردنبند رو انداخت دور گردنم و روی موهام و مشغول
بستن قفلش شد. به گردنبند زل زدم خيلي سنگين وشلوغ بود..
یه جواهر خيلي درخشان.. مسلما خيلي گرون خریده شده بود. موهامو نرم از گردنبند بیرون کشید اوووه.. واقعا سنگین بوداا...
تند گفتم خيلي ممنونم.. واقعا لازم نبود...
از تو اینه نگام کرد و گفت: خوشت نیومد؟ تند لبخند زورکی زدم و گفتم: چرا..چرا..خيلي خوبه..يعني
خيلي قشنگه..ممنونم..
و سعی کردم لبخند گشاد بزنم
جدي و عمیق گفت اما خوشت نیومده نه؟
از اينه به چشماي ابي جدي و محکمش زل زدم و اروم و لرزون :گفتم واقعا خيلي قشنگه... حتما خیلیم گرون و با
ارزشه.. جيمز-ولي؟ کمی با شرم گفتم ولي من مشكل سليقه منه هاا..نه گردنبند.. این عالیه.. فقط من... چيزاي ظريف تر رو ترجيح
میدم.اين خيلي سنگين و شلوغه..
لبخند باريکي زد و صورت تو هم کشید و گفت:میدونستم..
متعجب ابرو بالا انداختم.
واقعا میدونست؟
دستي به بازوم کشید و گفت: خیلی کم براي يه زن خريد کردم واسه همین... نمیدونستم حرف کدومو باور کنم..دلم یا خانوم فروشنده..
دست کرد تو جیبش و یه زنجير خيلي باريك و ظريف نقره اي با آویز خوشگل و کوچولو برف در آورد و نرم گذاشتش
رو شونه ام... واااي خداا...
یه بلور درخشان و کوچولري برف
ذوق زده بلند خندیدم و با اشتیاق :گفتم واي اين.. این واقعا.. با شوق شديدي گفتم: خيلي زيباست..خيلي.. لبخند عمیقی زد و مهربون گفت: چشماشو ببین
نرم خندیدم.. قلبم از شوق لبریز لبریز بود.
جیمز-خودم اینو برات پسنیده بودم ولي فروشنده گفت خانوما چيزاي درخشان و توچشم و گرون تر دوست دارن
تند چرخیدم سمتش و گردنبند ظریف رو از دستش گرفتم
و با علاقه گفتم این واقعا قشنگه.. من اصلا قیمت و درخشندگي برام مهم نیست..سادگي رو خيلي دوست دارم و این عالیه..
با لبخند سرتکون داد و گفت: مبارکت باشه..
به گردنبند مسلما گرون گردنم اشاره کردم و هول :گفتم میخوای اینو ببري پس بدي؟ چون واقعا همین ظریفه
كافيه..
- ۴.۲k
- ۱۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط