صفحه سوم

صفحهٔ ۳

از آن روز، زندگی لینا با دو ترس شروع شد:
یکی اینکه آریا واقعاً روزی از بین برود…
و دیگری اینکه او واقعاً همان پری‌ای باشد که آریا ازش می‌ترسد.

تاریکی داخل آریا هر روز قوی‌تر می‌شد. گاهی چشم‌هایش برق نامعمولی می‌زد، گاهی صداهایی می‌شنید که هیچ‌کس نمی‌شنید، گاهی حتی زمین زیر پایش لرزان می‌شد. او می‌ترسید نزدیک لینا بماند، اما لینا تصمیمش را گرفته بود: سرنوشت را باید عوض کرد.

او به دنبال نشانه‌ها رفت، کتاب‌های قدیمی را خواند، با مادر آریا حرف زد، و کم‌کم فهمید که «پَریِ آسمان و زمین» یک لقب برای کسی است که توانایی منحصر‌به‌فردی دارد: توانایی آرام‌کردن نیروهای میان دو جهان. و عجیب اینکه هر نشانی که در کتاب‌ها آمده بود، به لینا می‌رسید—نه به خاطر قدرت، بلکه به خاطر روح آرامی که در وجودش بود.

آخرین شب، شبی که باد شهر را مثل دریا تکان می‌داد، تاریکی درون آریا به اوج رسید. چشمانش مات شد، بدنش لرزید و جهان میانِ او و تاریکی فرو ریخت. اگر لینا از او فاصله می‌گرفت، شاید نجات می‌یافت. اما او جلو رفت، به قلب آن طوفان سیاه، و فقط یک جمله گفت:

«تو به آسمان تعلق داری… ولی من اینجام.
تا وقتی هستم، سقوط نمی‌کنی.)
دیدگاه ها (۵)

صفحه ی ۴

صفحه ۴

صفحه دوم

صفحه اول

صفحه ۵ پایان

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط