سناریوی شماره

{سناریوی شماره ۸}
|| پارت سی و دوم ||
نام سناریو:
《 قلبی از سنگ 》

سکوت.

سنگین‌تر از تاریکی تونل.

جرقه‌های آخرین برخورد گلوله‌ها محو شده بود و تنها چیزی که مانده بود، بوی باروت و خون در هوای راکد بود.

کاتسوکی نفس‌نفس می‌زد. بدنش روی الا سنگینی می‌کرد. او را با خود به پشت وانت کشیده بود و هر دو را پشت چرخ‌های عقب پناه داده بود. گوشش زنگ می‌زد و تمام بدنش از شدت آدرنالین می‌لرزید.

کاتسوکی (با نجوایی لرزان): "الا... الا صدامو می‌شنوی؟"

پاسخ یک نالهٔ آرام بود. الا زنده بود.

کاتسوکی آرام سرش را از پناهگاه بلند کرد. چشمانش به تاریکی عادت کرد. اجساد چندین مرد مسلح روی زمین پخش بودند. درگیری کوتاه اما مرگبار بود.

او خودش را به کنار در راننده رساند. ایزوکو آنجا بود، پشت فرمان، سرش روی فرمان افتاده بود. یک گلوله به شانه‌اش اصابت کرده بود.

کاتسوکی (با فوریتی جدید): "دکو! ایزوکو!"

ایزوکو به آرامی سرش را بلند کرد. صورتش از درد در هم پیچیده بود، اما چشمانش هوشیار بود.
ایزوکو:"زنده‌ام... فقط یه خراش."

کاتسوکی سریع پارچه‌ای از لباسش پاره کرد و آن را محکم روی زخم شانه ایزوکو فشار داد.
کاتسوکی:"خراش نیست، احمق. باید از اینجا بیرون بریم."

او به اطراف نگاه کرد. ماشین‌های تعقیب‌کننده در دو طرف وانت، حالا خاموش و بی‌حرکت بودند. به نظر می‌رسید تمام مهاجمان در درگیری از پای درآمده بودند. اما سوال بزرگ این بود: چه کسی آنها را کشته بود؟ مرد سیاه‌پوش فقط دستور داده بود و رفته بود. این سطح از دقت و مرگبار بودن... کار یک نیروی حرفه‌ای دیگر بود.

ایزوکو (با دندان‌های به هم فشرده از درد): "وانت... هنوز میتونه حرکت کنه. باید بریم قبل از اینکه نیروی کمکی برسونن."

کاتسوکی سریع به سمت الا برگشت و او را بلند کرد. الا حالا هوشیارتر بود، اما از شدت شوک و ترس لرزیدن می‌گرفت. کاتسوکی او را روی صندلی عقب نشاند و خودش پشت فرمان نشست. ایزوکو به صندلی کنار راننده منتقل شد.

موتور وانت با صدایی غرّنده روشن شد. چراغ‌های مه‌شکن، راهی از میان اجساد و ماشین‌های شکسته روشن کرد.

کاتسوکی: "بگیر به چیزی محکم."

وانت به جلو پرتاب شد و از میان ماشین‌های آسیب‌دیده و اجساد گذشت. وقتی از تونل خارج شدند، هوای تازهٔ شب مانند موهبتی بود.

اما آرامش دوام چندانی نداشت. در فاصله‌ای دور، صدای آژیر پلیس به گوش می‌رسید.

ایزوکو: "پلیس... ولی نمیتونیم بهشون اعتماد کنیم. معلوم نیست کی با اونا کار میکنه."

کاتسوکی: "میدونم. یه جاى امن لازم داریم. جایی که هیچکس انتظارش رو نداره."

او به ایزوکو نگاه کرد. نگاهشان با هم تلاقی کرد و هر دو به یک چیز فکر کردند: "پناهگاه قدیمی."

مکانی که سال‌ها پیش، وقتی تازه کسب و کار خود را شروع کرده بودند، برای روزهای مبادا ساخته بودند. جایی که فقط خودشان از آن خبر داشتند.

کاتسوکی فرمان را چرخاند و به سمت حومهٔ شهر حرکت کرد. شهر پشت سرشان در نور غرق بود، اما تاریکی پیش رو، پر از ناشناخته‌ها و خطرات جدید بود.

در صندلی عقب، الا به پنجره خیره شده بود. تصویر مرد سیاه‌پوشی که آنقدر راحت دستور مرگ داده بود، در ذهنش حک شده بود. او دیگر فقط یک قربانی نبود. او شاهد بود. و شاهدها، یا سکوت می‌کنند، یا فریاد می‌زنند.

او تصمیم گرفته بود فریاد بزند.

---

پایان پارت بیست و هفتم

من : پشت صحنه بزارم ؟
کاتسوکی: هی زبونم نداره حرف بزن من باید جاش حرف بزنم لاله خو این بدبخت کل دیروز و پریروز رو درس خوند که برای شما امروز وقت داشته باشه اسکلا پس لایک و کامنت یادتون رفت منفجرتون میکنم من علاف نیستم بیام اینجا سر صحنه الکی الکی این بیچاره هم مرض نداره الکی بنویسه
ایزوکو: این الان تعریف بود ؟ با خاک یک سانش کردی
من : هی ...
دیدگاه ها (۵)

سن جدیدم مبارک

{سناریوی شماره ۸}|| پارت سی و یکم ||نام سناریو:《 قلبی از سنگ...

چالش همه انجام بدن !

{سناریوی شماره ۸} || پارت سی سوم ||نام سناریو: 《 قلبی از سنگ...

{سناریوی شماره ۸} || پارت سی چهارم ||نام سناریو: 《 قلبی از س...

{سناریوی شماره ۸} || پارت سی‌و ششم ||نام سناریو: 《 قلبی از س...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط