نگارا وقت آن آمد که یکدم ز آن من باشی

نگارا، وقتِ آن آمد که یکدم ز آنِ من باشی
دلم بی‌تو به جان آمد، بیا، تا جان من باشی

دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی
مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی

به غم زان شاد می‌گردم که تو غمخوارِ من گردی
از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی

بسا خون جگر، جانا، که بر خوانِ غمت خوردم
به بوی آنکه یک باری تو هم مهمان من باشی

منم دائم تو را خواهان، تو و خواهان خود دائم
مرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟

همه زانِ خودی، جانا، از آن با کس نپردازی
چه‌باشد،ای ز جان‌خوشتر، که یک‌دم آنِ من‌باشی؟

اگر تو آنِ من باشی، ازین و آن نیندیشم
ز کفر آخر چرا ترسم، چو تو ایمان من باشی؟

ز دوزخ آنگهی ترسم که جز تو مالکی یابم
بهشت آنگاه خوش باشد که تو رضوان من باشی

فلک پیشم زمین بوسد، چو من خاک درت بوسم
ملک پیشم کمر بندد، چو تو سلطان من باشی

عراقی، بس عجب نبوَد که اندر من بوَد حیران
چو خود را بنگری در من، تو هم حیران من باشی



عراقی
دیدگاه ها (۱)

تو میراث بهارانی و من هم زادهء بارانبگو کی میرسد فصل جدایی ه...

تو بگو وصف لب یار ، گناهش با منتو بخوان نغمه ی دلدار ، گناهش...

‏باز این دل دیوانه , عاشق شده دزدانه می نالد و می گردد , زا...

قلم بنویس دردم را ، هوای قلب سردم را بگو با آینه آرام ، دلیل...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط