مگر فرق می کند کی باشد
مگر فرق می کند کِی باشد ؟؟
شاید آن روز آماجِ برف باشد و دلِ آسمان چون دلِ سرد من بارانی .....
یا شاید هم در ظهری گرم و عطش آلود...
شاید هم وزِشِ بادِ پاییزی برگهای خشک را به دیدارم دعوت کند ...
نمی دانم ....
لیک خوب می دانم که پس از مرگم میراثِ من دندان گیر نیست ...
ازدارِ دنیا دلی داشتم که آنقدر دردآلود است و خون بار که حتی به فاتحه ای آن را نمی خرند ....
خانه ام کلبه ای است پاییزی ....
حال آنکه همه از پاییز فراری اند چون درد آلود است ...
از آن کلبه تنها شبهایش به یادگار مانده است که زیرِ نوری کم در دفتری با جلدِ قرمز تنهایی ام را نوشتم ...
اما شاید قیمتی باشد!!!
ارزشش اسکناسهای عمری است که در آن آنقدر دویده ای که پایِ رفتنت آبله رو شده است ...
آنقدر دویده ای که حال که به " خط پایان " رسیده ای نایِ رد شدن از روبان قرمزِ " خط پایان " را نداری ...
در آنهنگام که در حالِ تماشایِ منازلِ تنهایی خویش هستی...
آن هنگام که گذشته ات همانند فیلمی کوتاه در حال عبور از جلویِ دیدگانت است ...
تمامِ عمرِ رفته ات را یک به یک مرور خواهی کرد
حال خانه ات ارزشی میلیاردی دارد !!!
نمی دانم....
لیک خوب می دانم که پس از مرگم حتی اعضایِ بدنم نیز دندان گیر نیست ...
قلبی چاک چاک...
ریه ای که متبرک شده به دودِ سیگارهای تنهایی و شبانه ام ...
مغزی مملو از خاطرات مبهم و رنج آور
دستی که گاهی شاید قنوتش را از سرِ خواسته و هواهای نفسانی ام بلند کرده ...
پایی که حتی نایِ قدم برداشتن هم ندارد
چشمی پر خون که از فرطِ اشک های پنهانی به قرمزی گراییده ....
حال بودن و رفتنم برای که مهم است ؟؟
چقدر زیبا می گویند درباره ام ...
آنچه نبودم را بود می انگارند و در رثایِ من اشکها می ریزند
این اشکها در رثایِ من نیست ....
آنگاه که برای ساعتی در کنارِ هم سیاه پوش می گردند و دلگیر , برای خود اشک می ریزند و از مویه هایی که برای تومی کنند دلشان به درد می آید و چشمشان پر اشک ...
می گویند : " حیف شد "....
لحظه ی خداحافظی ات از همگان اقرار به خوب بودنت می گیرند ...
حال آنکه در بودنت تورا " بد " می انگاشتند ...
تلخ است و مضحک , نه ؟؟!!!
تلخ است که می بینی اینان چگونه بوده اند و حال چگونه شده اند ...
صورتت را بر خاک می گذارند ...
زادگاه اولیه ات با هزاران امید و آرزو...
برایت می خوانند : افهم یا فلان ابن فلان....
و تو ساکت بی آنکه سروصدا کنی در حال شنیدنِ " آخرین دیکته " ی زندگی ات هستی ...
برای آخرین بار تورا با گریه و مویه کنان و موی کنان می بینند ...
البته بعد از تو عکسهایی که خود آن را نداشته ای قاب های مجلل می گیرند و هرروز البته " شاید " تورا سیر می نگرند و می گریند ...
اما چون مشتی خاک بر رویت ریخته اند , سردی خاک کم کم رشته های دلبستگی شان را به تو پاره می کند ...
خاک....
این خاکِ پذیرنده
شاید آن روز آماجِ برف باشد و دلِ آسمان چون دلِ سرد من بارانی .....
یا شاید هم در ظهری گرم و عطش آلود...
شاید هم وزِشِ بادِ پاییزی برگهای خشک را به دیدارم دعوت کند ...
نمی دانم ....
لیک خوب می دانم که پس از مرگم میراثِ من دندان گیر نیست ...
ازدارِ دنیا دلی داشتم که آنقدر دردآلود است و خون بار که حتی به فاتحه ای آن را نمی خرند ....
خانه ام کلبه ای است پاییزی ....
حال آنکه همه از پاییز فراری اند چون درد آلود است ...
از آن کلبه تنها شبهایش به یادگار مانده است که زیرِ نوری کم در دفتری با جلدِ قرمز تنهایی ام را نوشتم ...
اما شاید قیمتی باشد!!!
ارزشش اسکناسهای عمری است که در آن آنقدر دویده ای که پایِ رفتنت آبله رو شده است ...
آنقدر دویده ای که حال که به " خط پایان " رسیده ای نایِ رد شدن از روبان قرمزِ " خط پایان " را نداری ...
در آنهنگام که در حالِ تماشایِ منازلِ تنهایی خویش هستی...
آن هنگام که گذشته ات همانند فیلمی کوتاه در حال عبور از جلویِ دیدگانت است ...
تمامِ عمرِ رفته ات را یک به یک مرور خواهی کرد
حال خانه ات ارزشی میلیاردی دارد !!!
نمی دانم....
لیک خوب می دانم که پس از مرگم حتی اعضایِ بدنم نیز دندان گیر نیست ...
قلبی چاک چاک...
ریه ای که متبرک شده به دودِ سیگارهای تنهایی و شبانه ام ...
مغزی مملو از خاطرات مبهم و رنج آور
دستی که گاهی شاید قنوتش را از سرِ خواسته و هواهای نفسانی ام بلند کرده ...
پایی که حتی نایِ قدم برداشتن هم ندارد
چشمی پر خون که از فرطِ اشک های پنهانی به قرمزی گراییده ....
حال بودن و رفتنم برای که مهم است ؟؟
چقدر زیبا می گویند درباره ام ...
آنچه نبودم را بود می انگارند و در رثایِ من اشکها می ریزند
این اشکها در رثایِ من نیست ....
آنگاه که برای ساعتی در کنارِ هم سیاه پوش می گردند و دلگیر , برای خود اشک می ریزند و از مویه هایی که برای تومی کنند دلشان به درد می آید و چشمشان پر اشک ...
می گویند : " حیف شد "....
لحظه ی خداحافظی ات از همگان اقرار به خوب بودنت می گیرند ...
حال آنکه در بودنت تورا " بد " می انگاشتند ...
تلخ است و مضحک , نه ؟؟!!!
تلخ است که می بینی اینان چگونه بوده اند و حال چگونه شده اند ...
صورتت را بر خاک می گذارند ...
زادگاه اولیه ات با هزاران امید و آرزو...
برایت می خوانند : افهم یا فلان ابن فلان....
و تو ساکت بی آنکه سروصدا کنی در حال شنیدنِ " آخرین دیکته " ی زندگی ات هستی ...
برای آخرین بار تورا با گریه و مویه کنان و موی کنان می بینند ...
البته بعد از تو عکسهایی که خود آن را نداشته ای قاب های مجلل می گیرند و هرروز البته " شاید " تورا سیر می نگرند و می گریند ...
اما چون مشتی خاک بر رویت ریخته اند , سردی خاک کم کم رشته های دلبستگی شان را به تو پاره می کند ...
خاک....
این خاکِ پذیرنده
- ۴.۹k
- ۲۰ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط