چند پارتی
چند پارتی
part: ⁶
جئون به سمت در رفت که با صدای پسر متوقف شد
+: ام... جنگکوک
_:(روشو بر گردوند سمت تهیونگ)
_: بله؟
+: عه... تو...
_: من چی؟
تهیونگ میخواست از جئون بپرسه که احساسش نسبت بهش چطوریه
ولی بیخیال شد
+: عا.. هیچی
_: اوکی، راستی امشب بیا پایین پیش باهم شام بخوریم
+: ب.. باشه
جئون از اتاق رفت بیرون
قلبش تند می تپید دلیلشو نمیدونست
نمیدونست چیکار کنه
به سمت اتاق خودش رفت و روی تخت پهن شد
با فکر و خیال به خواب رفت
این دفعه خوابش فرق داشت
بعد از دیدن کابوس های تکراری پی در پی
الان داشت یه خواب دیگه میدی
یه خانوم که لباس سفید داشت ولی چهرش معلوم نبود نورانی بود
(علامت اون خانوم: ٪)
٪: سلام جنگکوک
_: سلام... شما کی هستید
٪: تو منو نمیشناسی ولی من میشناسمت
من باید یه چیزی بهت بگم وقت محدوده پس خوب گوش کن
_:(سر رو تکون داد)
٪: تهیونگ همون پسره که گروگان گرفتی
_: خب
٪: اون.. اه.. بزار اینجوری بگم
اون همیشه کتک میخورد چه از پدرش چه از بچه های دانشگاه
_: اره میدونم
٪: اون هیچکسو بجز تو نداره
الان پدرش به جای اینکه نگران پسرش باشه.. پسری که از خون خودشه
اونو کنار گذاشته و به کثافت کاریاش ادامه میده
لطفا از تهیونگ مراقبت کن نزار اذیت بشه
+: پدرش قاتل خانواده ی منه(داد)
٪: پدرش هست اون که هیچ کارست ببین وقتتو تلف نکن تا به خودت بیای
میبینی دیگع دیره راه برگشتی نیست به کاری که میخوای فکر کن
محتات قدم بردار یه کاری نکن که عذاب وجدانش امونتو ببره
به حرفام فک کن... مثل اینکه دیگه وقت تمومه من باید برم.. خداحافظ
_: صبر کن تو کی هستی.... منظورت چیهه... وایساا نرووو(داد)
_: با صدای تهیونگ از خواب بیدار شدم به خودم نگا کردم خیس عرق شدم
+: امم.. خوبی؟
دیدم داری داد میزنی اومدم تو اتاقـــ
با داد جنگکوک حرفش نصفه موند
_: چرا اومدی داخل گمشو بیرون(عربده)
پسر ترسید زبونش بند اومد
+: من فقط اومدم ببینم خوبیـــ
_: میگم برو بیرون... چی با خودت فکر کردی تو گروگان منی
یه اسباب بازی برای نقشم انقدر زود پسر خاله نشو
+: م..من.. مت... متأسفم
و سری اتاقو ترک کرد
(عزیزان این رمانه یه داستان پس این رفتارا ساختگیه لطفا هیت ندید)
به سمت اتاق رفت و درو بست
پشت در نشست
دلش برا خودش میسوخت چرا کسی به اون محل نمیده چرا همه جا یه بازیچست چرا انسان حسابش نمیکنن
حرف های جنگکوک عین تیغ به قلبش برخورد میکرد
اروم اشک میریخت
تهیونگ پیش جنگکوک احساسی متفاوت داشت یه حس متفاوت
حسش گاهی بیشتر بود اما گاهی با تردید
دلش میخواست در آغوش پسر غرق بشه
ولی مثل اینکه تقدیر خوشی ای در انتظار پسر نذاشته
نا امید و با گریه ی شدید
پشت در به خواب رفت
کوک ویو
بعد از اینکه تهیونگ رفت
فقط داشتم به اون زن فکر میکردم
کی بود؟ منو از کجا میشناخت؟
چرا اونارو گفت؟ منظورش چی بود؟
و هزار فکر و خیال دیگه
به این فکر میکرد چرا باید مراقب تهیونگ باشه از همه چیه زندگی تهیونگ خبر داشت
ولی از اینکه اینطوری با تهیونگ رفتار کرد ناراحت شد
دلش میخواست معذرت خواهی کنه
جنگکوک حسش نسبت به پسر عاشقانه بود ولی قبول نمیکرد
نمیخواست حقیقتو بپذیره
بلند شد به سمت اتاق پسر رفت سعی کرد درو باز کنه
ولی انگار یه چیزی مانع میشد به زور وارد اتاق شد با چیزی که دید قلبش
درد گرفت...
ادامه دارد......
part: ⁶
جئون به سمت در رفت که با صدای پسر متوقف شد
+: ام... جنگکوک
_:(روشو بر گردوند سمت تهیونگ)
_: بله؟
+: عه... تو...
_: من چی؟
تهیونگ میخواست از جئون بپرسه که احساسش نسبت بهش چطوریه
ولی بیخیال شد
+: عا.. هیچی
_: اوکی، راستی امشب بیا پایین پیش باهم شام بخوریم
+: ب.. باشه
جئون از اتاق رفت بیرون
قلبش تند می تپید دلیلشو نمیدونست
نمیدونست چیکار کنه
به سمت اتاق خودش رفت و روی تخت پهن شد
با فکر و خیال به خواب رفت
این دفعه خوابش فرق داشت
بعد از دیدن کابوس های تکراری پی در پی
الان داشت یه خواب دیگه میدی
یه خانوم که لباس سفید داشت ولی چهرش معلوم نبود نورانی بود
(علامت اون خانوم: ٪)
٪: سلام جنگکوک
_: سلام... شما کی هستید
٪: تو منو نمیشناسی ولی من میشناسمت
من باید یه چیزی بهت بگم وقت محدوده پس خوب گوش کن
_:(سر رو تکون داد)
٪: تهیونگ همون پسره که گروگان گرفتی
_: خب
٪: اون.. اه.. بزار اینجوری بگم
اون همیشه کتک میخورد چه از پدرش چه از بچه های دانشگاه
_: اره میدونم
٪: اون هیچکسو بجز تو نداره
الان پدرش به جای اینکه نگران پسرش باشه.. پسری که از خون خودشه
اونو کنار گذاشته و به کثافت کاریاش ادامه میده
لطفا از تهیونگ مراقبت کن نزار اذیت بشه
+: پدرش قاتل خانواده ی منه(داد)
٪: پدرش هست اون که هیچ کارست ببین وقتتو تلف نکن تا به خودت بیای
میبینی دیگع دیره راه برگشتی نیست به کاری که میخوای فکر کن
محتات قدم بردار یه کاری نکن که عذاب وجدانش امونتو ببره
به حرفام فک کن... مثل اینکه دیگه وقت تمومه من باید برم.. خداحافظ
_: صبر کن تو کی هستی.... منظورت چیهه... وایساا نرووو(داد)
_: با صدای تهیونگ از خواب بیدار شدم به خودم نگا کردم خیس عرق شدم
+: امم.. خوبی؟
دیدم داری داد میزنی اومدم تو اتاقـــ
با داد جنگکوک حرفش نصفه موند
_: چرا اومدی داخل گمشو بیرون(عربده)
پسر ترسید زبونش بند اومد
+: من فقط اومدم ببینم خوبیـــ
_: میگم برو بیرون... چی با خودت فکر کردی تو گروگان منی
یه اسباب بازی برای نقشم انقدر زود پسر خاله نشو
+: م..من.. مت... متأسفم
و سری اتاقو ترک کرد
(عزیزان این رمانه یه داستان پس این رفتارا ساختگیه لطفا هیت ندید)
به سمت اتاق رفت و درو بست
پشت در نشست
دلش برا خودش میسوخت چرا کسی به اون محل نمیده چرا همه جا یه بازیچست چرا انسان حسابش نمیکنن
حرف های جنگکوک عین تیغ به قلبش برخورد میکرد
اروم اشک میریخت
تهیونگ پیش جنگکوک احساسی متفاوت داشت یه حس متفاوت
حسش گاهی بیشتر بود اما گاهی با تردید
دلش میخواست در آغوش پسر غرق بشه
ولی مثل اینکه تقدیر خوشی ای در انتظار پسر نذاشته
نا امید و با گریه ی شدید
پشت در به خواب رفت
کوک ویو
بعد از اینکه تهیونگ رفت
فقط داشتم به اون زن فکر میکردم
کی بود؟ منو از کجا میشناخت؟
چرا اونارو گفت؟ منظورش چی بود؟
و هزار فکر و خیال دیگه
به این فکر میکرد چرا باید مراقب تهیونگ باشه از همه چیه زندگی تهیونگ خبر داشت
ولی از اینکه اینطوری با تهیونگ رفتار کرد ناراحت شد
دلش میخواست معذرت خواهی کنه
جنگکوک حسش نسبت به پسر عاشقانه بود ولی قبول نمیکرد
نمیخواست حقیقتو بپذیره
بلند شد به سمت اتاق پسر رفت سعی کرد درو باز کنه
ولی انگار یه چیزی مانع میشد به زور وارد اتاق شد با چیزی که دید قلبش
درد گرفت...
ادامه دارد......
- ۴.۱k
- ۳۰ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط