p

p.3

شب به نیمه رسیده بود، اما ا.ت هنوز خوابش نبرده بود. تلویزیون روشن بود، اما هیچ توجهی بهش نداشت. افکارش مدام به یک نفر برمی‌گشت… جونگ کوک.

"چرا دوباره برگشته؟ چرا حالش این‌قدر سرد بود؟ چرا حتی یه نگاه درست‌حسابی بهم ننداخت؟"

همه‌ی این سؤال‌ها ذهنش رو پر کرده بود. یه آه عمیق کشید و ظرف نودلش رو روی میز گذاشت. حس کرد نیاز به هوای تازه داره. از روی مبل بلند شد، ژاکتش رو برداشت و رفت سمت بالکن.

هوای شب، کمی خنک بود، ولی حس خوبی داشت. چشم‌هاش رو بست و یه نفس عمیق کشید. برای چند لحظه، همه‌چیز آروم شد… اما نه برای همیشه.

ناگهان صدای یه ماشین که کنار ساختمونش توقف کرد، توجهش رو جلب کرد. کمی به نرده‌ها نزدیک‌تر شد و از بالکن پایین رو نگاه کرد. یه ماشین مشکی آشنا رو دید که درست روبه‌روی ساختمونش پارک شده بود.

"نه… محاله…"

در ماشین باز شد و یه مرد قدبلند با کت چرم مشکی پیاده شد. حتی از این فاصله هم می‌تونست اون راه رفتن مغرور و اون استایل خاص رو تشخیص بده.

جونگ کوک…

قلبش تندتر زد. اما چرا اون اینجا بود؟ نکنه… اون از محل زندگی ا.ت خبر داشت؟

قبل از اینکه بتونه بیشتر فکر کنه، جونگ کوک سرش رو بالا گرفت… و مستقیم به چشمای ا.ت نگاه کرد.

ا.ت از جا خشک شد. اون لحظه‌ای که ازش فرار می‌کرد، حالا درست مقابلش ایستاده بود.

نگاه‌شون توی سکوت شب به هم گره خورد… هیچ‌کدوم چیزی نمی‌گفتن، ولی هر دو خوب می‌دونستن که این سکوت، پر از حرف‌های ناگفته‌ست.

ادامه دارد…
دیدگاه ها (۰)

p.4ات استرس گرفت... جونگکوک وارد ساختمون شد......چی؟ چرا دار...

p.5جونگ کوک بدون اینکه چیزی بگه، از کنارش رد شد و مستقیم وار...

p.2-ا..ایشون بادیگارد جدید هست؟!میدر برنامه سرشو به معنای آر...

p.1هوای خنک پاییزی سئول، با برگ‌های زرد و نارنجی که کف خیابو...

تک پارتی از نامجون

قلب یخیپارت ۱۰از زبان ا/ت:غذامون تموم شد منم میخواستم برم دس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط